...رُمـــــــــــان هـــــای عـــــــــاشقـــانه...







نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





دالان بهشت قسمت سی و هفتم

حالا امشب شلوغ بود، باباش فال هایی با حافظ می گیره، ماتت می بره.

مشتاقانه پرسیدم: راست می گی؟

نرگس خونسرد و خندان گفت: به خدا، اصلا حافظ خون شدن خود منم از فال گرفتن آقای ابهری شروع شد و بعد این قدر خودم با حافظ کلنجار رفتم که شدم یک پافالگیر!

واقعا که راست می گفت. چون چند هفته بعد که برای تولد آزیتا خانه شان مهمان بودیم، آزیتا در اثر اصرارهای من و نرگس از پدرش خواست دیوان حافظ را بازکند و نرگس پیشدستی کرد و از طرف من هم گفت:

شما خودتون به نیت ما باز کنین ما سراپا گوشیم.

وقتی نوبت من شد. هیچ وقت یادم نمی رود که آن شب چه حالی شدم. مبهوت ،خشکم زده بود. آن کلمات با صدا و طرز بیان شیرین دکتر دیوانه ام کرد. مثل مجسمه نشسته بودم، به سختی نفس می کشیدم. دکتر آرام و شمرده می خواند.

مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت

خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن

که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم

که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی

صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی

برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت

من و باد صبا مسکین، دو سرگردان بی حاصل

من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عقبی

نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سرکویت

نفس بریده وگیج به معنای شعر فکر می کردم که چشمم به نگاه پر از حس و درک دکتر که از بالای عینک به چشم هایم خیره شده بود، افتاد. نگاه عمیقی که انگار راز ناگشوده ام را دریافته بود. نرگس آرام توی گوشم گفت:

خاک بر سرت، آبرویت رفت، همه پته هایت را حافظ ریخت روی آب!!!

از ته دل خندیدم و این شد که من هم شدم مرید حافظ و به قول نرگس، فالگیر قهار.

تازه داشتم به دنیای جدیدم مانوس می شدم و از تلاطم و سر در گریبانی روحی نجات پیدا می کردم. برخلاف من که همیشه برای یاد گرفتن بی میل بودم و احساس می کردم وقت برای یادگیری همیشه هست، نرگس و آزیتا، انگار دنیا دارد به آخر میرسد، همیشه برای یاد گرفتن چیزهای تازه عجله داشتند و حریص بودند. مثل این بود که از زورآزمایی با مغز و توانایی هایشان لذت می بردند. تمایل و شور و شوق و نشاط آنها روی من هم اثر می گذاشت و مرا به جلو می راند. یک موقع به خودم آمدم که دیدم ازسر در آوردن از کارهای مختلف، احساس لذت می کنم و مزه دانستن و لذت یادگیری و مهارت را می چشیدم، لذت شیرین یاد گرفتن و فهمیدن از روی خواست و رغبت، نه اجبار وکراهت.

مثلث دوستی ما به قول نرگس سه تفنگدار بیکار مرا متحول می کرد و زندگی ای دوباره به من می بخشید که دوباره سرنوشت و روزگار سرناسازگاری گذاشت و سومین ضربه تلخ و سخت را بر سرم فرود آورد.

آخرین امتحان های سال دوم بود. دیروقت، حدود نیمه شب بود که با صدای فریادهای وحشتزده مادر که علی و امیر را صدا می زد، از جا پریدم و هراسان خودم را به آنها رساندم. مادر پریشان و گریان بر سر و صورتش می زد و آقا جون همان طور که به پشت خوابیده بود به نظر می آمد چهره اش از تنگی نفس کبود شده است و خرخر می کند. امیرسعی داشت آقا جون را از جا بلند کند و در عین حال با صدای بلند، مرتب صدایش میکرد. بی اختیار، امیر را کنار زدم و دهانم را بر دهان آقا جون گذاشتم و با تمام توان در آن دمیدم. صدای خرخری که در حنجره اش پیچید، امیدوارم کرد. بی خبر از اینکه صدای نفس های خودم را می شنوم، باز با تمام قوا در دهانش دمیدم. مادر زار می زدو امیر سعی داشت با فشارهایی که به قفسه سینه آقا جون می آورد کمک کند، ولی بی فایده بود. امیر انگار زودتر از من به وضعیت پی برد و بیهودگی کارمان را فهمید.چون آقا جون را بغل کرد و با کمک علی سوار ماشین کرد.

به محض این که به بیمارستان رسیدیم، آقال جون را روی برانکار خواباندند و دکتر اورژانس دستش را کاملا بالا برد و محکم روی قلب آقا جون کوبید، روی قلب مهربان و پر از عطوفت آقا جون. قلبم تیر کشید و درد گرفت. دستگاه های شوک را به سینه وصل کردند و جلوی چشم های وحشتزده و هراسان ما به بدنش شوک دادند. یکبار، دوبار، سه بار فایده نداشت. نه غیر ممکن بود، پدر من، آقا جون قوی و قدرتمند من دیگرنفس نداشت، مظلوم و معصوم و استوار، همان طور که زندگی کرده بود، همان طور هم بیصدا، خاموش شده بود. این آقا جون من بود؟! عزیزترین عزیزان من؟! آن که زندگی ام رامدیونش بودم و همه آرامش و آسایش و رفاهم را؟! زیر آن دستگاه ها و بی نفس؟!

آقا جون سکته کرده بود.

جلوی چشم هایم سیاه شد، تصویرها دور و نزدیک و گنگ. انگار جان ذره ذره از تنم بیرون می رفت، زانوهایم خم شد. بی هوش شدم.

با آن که ضربه مرگ خانم جون را چشیده بودم، ولی با همه دردناکی قابل مقایسه با درد از دست دادن آقا جون نبود.

دیگر هیچ چیز به یاد ندارم. صدای فریاد و شیون ها، چشم های اشکبار و مظلوم مادرم و صورت های غرق اشک امیر و علی و دیگران، تصویرهایی مبهم بود که از ته چاهی تاریک می دیدم. و این بار دیگر آقا جون را ندیدم. از عزیزترین موجود زندگی ام بی خداحافظی جدا شدم. درد، فوق طاقتم بود. تازیانه های رنجی عظیم وجودم را در خودش پیچاند و غرق کرد. باور نداشتم که یک دنیا مهر و عاطفه، مظهر هستی و وجود من،امیدم پشتوانه و دلخوشی و مایه سرافرازی و عزتم مثل شمعی بی صدا خاموش شده باشد.هر بار به هوش می آمدم، دلم می خواست، چنگ بیندازم و قلبم را از سینه بیرون بکشم.دیگر برای چه می تپید؟ به عشق و امید چه کسی...

درگذشت ناگهانی و غیرقابل باور آقا جون، برای من با آن روح زخم خورده و حساس و مریض، ضربه ای بود که برای از پا انداختن دوباره ام کافی که هیچ، زیاد هم بود. از مراسم و روزهای اول چیزی به خاطر ندارم. در بی هوشی و بی حسی، مثل جنازهای بین مرگ و زندگی معلق بودم. با سابقه بیماری گذشته ام، دکترها تشخیص داده بودند همان بی هوشی برایم بهتر است. این بود که من جسدی شده بودم با سرمی در دست که با تزریق آرامبخش، گوشه ای افتاده بود. چهره آرام و غمگین آقا جون، بعد از جدایی ام از محمد، از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت. چیزی مثل سوهان روحم را می تراشید. اینکه چقدر باعث رنج آقا جون مهربانم شده بودم و او صبورانه تحمل کرده بود و آخر هم با داغی بر دل مثل پرنده ای معصوم و تنها از پیش ما رفته بود، عذابم می داد. چه آرزوها و حرف های ناگفته ای که بین من و این عزیزترین عزیزانم، ناگفته ماند.ندانسته زمان را از دست دادیم، بدون این که بفهمیم آنچه دارد فنا می شود و از بین می رود، دیگر هیچ وقت باز نمی گردد. آقا جون رفته بود، بدون این که حتی توانسته باشم از او به خاطر همه آنچه به من داده بود، تشکر کنم. زندگی ام و همه آنچه داشتم، از او بود که حالا دیگر نبود. رفته بود، در حالی که نگران بود، نگران بچه هایش که یکی از آن ها، من ناخلف بودم که از همه بیش تر باعث عذابش شده بودم.

توی همان روزهای سیاه و تلخ عزا و عذاب و زجر بود که یک روز صدای پچ پچ مانند و ضعیف خاله ام به گوشم خورد. حتی قدرت این که سرم را برگردانم یا چشم هایم را باز کنم نداشتم. می شنیدم و در غرقاب تلخ عذاب غوطه می خوردم. خاله گریه کنان برای کس یا کسانی که من نمی دانستم می گفت:

خدا بیامرزدش، یک پارچه جواهر بود. حاضر بود خار به چشمش بره، به پای زن و بچه اش نره. خدا شاهده من از چشمم بدی دیدم از حاج عباس بدی ندیدم، هر چی باشه پسر اون مادر بود، شیر پاک خورده بود. الهی بمیرم برای ملیحه. من که خواهرشم جیگرم خونه، خدا به فریاد دل اون برسه.

بعد در حالی که صدایش ضعیف تر می شد، ادامه داد:

غصه مهناز این طورش کرد. والا چیزیش نبود، مثل شاخ شمشاد بود. یک آخ کسی ازش نشنیده بود. طفلک از بس غصه این دخترو خورد، دق کرد آخه...

هق هق کنان ساکت شد و من صدای نرگس را که سعی داشت خاله را آرام کند، شناختم.

ای خدا، چرا بعضی وقت ها دنیای به این بزرگی برای آدم چنان تنگ می شود که جز مرگ نمی تواند آرزویی بکند؟! من عاجز و درمانده حتی دیگر اشک هم نداشتم،مرده ای بودم که تنها نفس، مانع دفن کردنش بود. مغزم می جوشید و داغ می شد و همراه قلبم آتش می گرفت، اما چه سود؟! اعصابم مثل آبی که به نقطه جوش می رسد و بی صدا میشود، به جوش آمد و دیگر از صدا افتادم. نه شیون نه فغان و زاری، نه حتی اشکی که این مصیبت را برایم سبک کند. این بار دیگر چشم هایم هم با من یار نبود.

روزها می گذشت و خانه ما، غرق ماتم و عزا، در سکوتی تلخ، سیاهپوش بود.در تمام آن روزهای شوم هر بار چشم باز کردم، مریم و نرگس و گه گاه آزیتا را می دیدم و با دردمندی باز چشم هایم را نه به روی آن ها، به روی دنیا می بستم. نمی خواستم چیزی ببینم، هیچ چیز و هیچ کس!!!

اما، زندگی معطل درماندگی های ما نیست، می گذرد و در گذر روزها بزرگترین مصیبت ها از تو دور می شوند و متعلق به گذشته. تا هستی و نفس داری،مجبوری دوباره به زندگی برگردی، ببینی و بفهمی و تحمل کنی. درد از بین می رود؟ ازعظمت مصیبت و فاجعه کم می شود؟ نه، درد هست، مصیبت هست، ولی در درون تو، با تو وکنار تو، همراهت می آید و تو به آن عادت می کنی. درد، جزء لاینفک زندگی است، فرار از آن فرار از زندگی است که امکان ندارد.

چنین شد که درد و رنج در دل و جانم نشست و حالا که اشک نبود تا آرامم کند، آدمی دیگر شدم. همیشه عقده دل از دو راه خالی می شود و در مواقع خشم و غم خود را نشان می دهد، یا اشک می شود یا فریاد. از وقتی اشک چشم هایم خشک شد، بغض گلویم تبدیل به فریاد شد. دیگر به جای آن مهناز نازک دل و ظریف که لب برمی چید و بغض میکرد و اشک می ریخت، مهناز جوشی و عصبی نشسته بود. وقتی غصه یا خشم دلم را می فشرد و بغض گلویم را، صدایم به فریاد بلند می شد و پرخاش. وقتی دیگر نه شانه ای بود که تکیه گاهم باشد، نه سینه ای که صورتم را در آن پنهان کنم و نه دستی که به حمایت درآغوشم بگیرد، اشک چه معنا داشت؟!

صدایم از سر بی پناهی بلند می شد و فریادم اعتراضی بود به چشم هایم برای گریه نکردن و پناه نخواستن، برای پنهان کردن ضعفی که دیگر برملا شدنش آرامش در پی نداشت. فقط رنج از دست دادن حامی و تکیه گاه هایی را که روزی دلم به آن ها قرص بود، به رخم می کشید. آقا جون و محمد، تکیه گاه هایی بودند که دیگر نداشتم و حالا تازه می فهمیدم تنها وقت هایی که ضعف مایه آرامش است وقتی است که باعث پناه بردنتو به آغوشی قوی و مطمئن باشد که در پناهت می گیرد و حمایتت می کند، ولی دیگر ضعف برای من مایه آرامش نبود.

وقتی خرد و مریض از جا بلند شدم که نیم ترم عقب افتاده بودم و در تمام آن روزها مریم و نرگس، که طی این مدت با هم رابطه ایصمیمانه پیدا کرده بودند، به نوبت پیشم می ماندند تا تنها نباشم. وقتی حالم بهترشد به اصرار مریم بیشتر من به خانه آن ها می رفتم و به دو دلیل به کمال میل اصرارش را قبول می کردم. یکی این که از خانه خودمان دور باشم و دیگر این که دوست داشتم به خانه و محله قبلی نزدیک باشم. دلم برای خانه و کوچه مان پر می کشید و آرزویم بود بروم و از نزدیک دوباره آن جا را ببینم. ته دلم همیشه تصور می کردم،اگر جرئت این کار را پیدا کنم، چقدر خوب می شود و شاید بتوانم خبری از محمد بگیرم.ولی کو جرئت و جسارت رفتن؟!
 

دالان بهشت قسمت سی و هشتم

آن روزها مریم و اکرم خانم بی اندازه به من محبت می کردند و من توی آن خانه کوچک چقدر احساس آرامش می کردم.یکی از همان روزها بود که با تردید دل به دریا زدم و گفتم:

چقدر دلم می خواد برم خونه مون را از نزدیک ببینم.

برخلاف انتظارم، اکرم خانم و مریم خیلی راحت گفتند.

خوب، بیا بریم.

از خونسردیشان جا خوردم و باشک پرسیدم: بریم؟!

اکرم خانم گفت: آره مادر،پاشو، الان منم می خوام برم دکمه بخرم. پاشو با هم بریم.

از حیرت دهانم باز مانده بود،گفتم: آخه، اون جا....

ساکت شدم. اکرم خانم بالبخندی محو گفت: عیبی نداره، دیگه خونه اون ها اون جا نیست.

آه از نهادم بلند شد. آنجا نیستند؟! رفته اند؟ کی؟! در حالی که هیچ کدام اسم آن ها را به زبان نمی آوردیم و با اشاره و غیرمستقیم صحبت می کردیم، اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم ، پرسیدم: از این جا رفتن؟! کی؟!

خیلی وقته.

چطور؟! حاج آقا که می گفت هیچوقت این خونه رو نمی فروشه؟!

ای بابا، تا حالا کی تونسته هر جور که دلش می خواد زندگی کنه، که حاج آقا بتونه؟ بعد از اون قضیه، محترم خانم دیگه این جا بند نشد. بچه هایش که هر کدوم رفته بودن یک طرف. واسه دو نفر آدم هم خوب، این جا خیلی بزرگ بود. یک سال بعد از رفتن پسرشون – اسم محمد را نمی آورد –اون هام از این جا رفتن.

دوست داشتم بپرسم کجا رفته اند، اما رویم نمی شد. به سرنوشت تلخی که هر کداممان پیدا کرده بودیم، حتی حاج آقاو محترم خانم که بالاخره مجبور شده بودند از خانه ای که آن قدر دوست داشتند، دوربشوند، فکر می کردم که اکرم خانم گفت:

خوب اگه می آی، پاشو دیگه،اگه نمی آی هم که من برم.

و من رفتم. بعد از چهار سال،چه حالی داشتم. زانوهایم می لرزید و ضربان قلبم چند برابر شده بود. وقتی سر کوچه مان رسیدیم، نفسم دیگر به شماره افتاده بود. فکر می کردم چندین سال این جا راه رفت و آمد آقا جون بوده، چه شب ها که از روی این کاشی ها خسته برگشته و صبح ها با امید رد شده و گذشته و رفته. خودم را به یاد می آوردم و زمانی که برای اولین بار همراه مادرم از این کوچه گذشته و به مدرسه رفته بودم. چقدر ظهرها که از مدرسه برمی گشتم،وقتی دیگر راهی تا خانه نمانده بود، با ذوق و شوق از لابه لای این درخت های تناور دویده بودم. روز عقدم به یادم می آمد و اوقاتی که همراه محمد توی این کوچه رفت وآمد کرده بودم. روزی که خانم جون را بر سر دست از همین کوچه برده بودند و....

آن قدر تصاویر سریع از جلوی چشم هایم رد می شد که جلوی پایم را نمی دیدم. چانه ام می لرزید و مثل کسی که ازسرما بلرزد، بدنم را رعشه ای بی امان گرفته بود. تا وسط کوچه رفتم، نتوانستم بیشتر بروم.

لرزان در حالی که با حسرت به در خانه مان و خانه محمد نگاه می کردم، ایستادم. افسوسی کشنده وجودم را له می کرد،کاش هنوز خانه مان آن جا بود و پشت آن در خانم جون و آقا جون نفس می کشیدند. کاش،هنوز زری توی خانه شان بود و محمد هنوز برایم محمد آقا بود و این بار اگر، از سرقضیه آغاز می شد من ارزش همه چیز را می دانستم و با چنگ و دندان حفظش می کردم. وای که اگر هنوز پشت آن درها، عزیزهای من بودند، اگر زمان به عقب برمی گشت و من بازآقا جون را داشتم و محمد را...

طاقتم تمام شد، رو برگرداندمو در حالی که در دلم خودم را لعن و نفرین می کردم، بی اختیار اندیشه ام به زبان روان شد و جویده جویده گفتم: خدا لعنتت کنه. منظورم به خودم بود، خودم که ...

ولی صدای اکرم خانم که به اشتباه فکر کرده بود من محمد را نفرین می کنم، دستپاچه مرا از عالم برزخی که تویش گیر افتاده بودم، بیرون کشید.

مادر نفرین نکن، اونم جوون مردمه!

گیج وحیران گفتم: نه، من اونو...

باز حرفم را قطع کرد و گفت:می دونم، می دونم دلت می سوزه، ولی مادر، من اینو فهمیدم، همیشه هم به همه می گم،دلتون که می سوزه، دعا کنین، نفرین نکنین که شر نفرین اول از همه یقه خود آدمو میگیره.

بالاخره هم اکرم خانم نگذاشت توضیح بدهم. باور کرده و مطمئن بود که منظورم محمد بوده و این بهانه ای شد که برای عبرت من، داستان زندگیشان را بگوید. داستان زندگی نزدیک ترین دوستم را که من فقط به همین اکتفا کرده بودم که پدرش چند سال پیش فوت کرده و مادرش سرپرستشان بوده. آخ حالم از خودم به هم می خورد، چرا توی این دنیا غیر از خودم و دنیای خودم، هیچ کس،حتی نزدیک ترین دوستم برایم مهم نبود؟!

اکرم خانم با مظلومیت برایم تعریف می کرد و از سختی دنیا می گفت و این که جز صبوری راهی برای تحمل نیست و لابه لای حرف هایش هر از گاهی صحبت را به محمد می کشید تا به خیال خودش من را دلداری داده باشد. خبر نداشت چه آتشی به دلم می زند وقتی که می گوید – حالا بازم، تو زودفهمیدی! هنوز بچه ای، سنی نداری، تازه اول راهی. پدرت هم که خدا رحمتش کنه تا وقتی بود، خودش مثل کوه پشتت بود. حالا هم که رفته، نام نیکش برایت مونده که یک دنیاست.مادر، بیخودی خود خوری نکن، غصه نخور، منو می بینی؟ پاسوز همین غصه خوردن های بی خودیم شدم که الان مثل پیرزن های هفتاد ساله، صاحب هزار درد و مرض شدم. کار خوبی هم نکردم.

یواش یواش از گذشته هایش میگفت و نصیحتم می کرد. او هم دنیا را با عینک تجربه های خودش می دید و می شناخت و قضاوت می کرد. می گفت که پانزده سالگی ازدواج کرده و همراه شوهرش که خویشاوندشان هم بوده از یزد به تهران آمده. آقا یحیی که کمک راننده تریلی بوده، چند سال قبل ازازدواج در تهران زندگی می کرده. بعد که با اکرم خانم ازدواج می کند چقدر تلاش میکند تا اکرم خانم راحت باشد. از زندگی خوبشان می گفت و علاقه ای که به شوهرش داشته و این که خدا خیلی زود مهتاب را به آن ها می دهد و پشت سرش مریم را. تعریف می کردکه:

آن قدر دلم به یحیی و بچه هایم خوش بود که خدا شاهده، سراغ خانواده ام را هم نمی گرفتم. تا بچه ها کوچک بودن که شب و روزم وقف اون ها بود. به خاطر تنها نموندن یحیی واسه زایمون هام هم حاضر نشدم برم یزد، می گفتم یحیی راننده بیابونه، وقتی می آد باید خونه ش گرم باشه و چراغ خونه ش روشن. کم کم خدا بهمون نظر کرد، وضعمون بهتر شد و یحیی خودش راننده تریلی شد. بچه هام که جون گرفتن، منم خیاطی رو شروع کردم که هم سرم گرم باشه و هم بشم کمک خرج. اتفاقا کارم زود هم رونق گرفت. پولش را خدا شاهده دریغ از یک جفت جوراب که برای خودم بخرم، همه رو جمع می کردم، برای روز مبادا. تا بالاخره هفت هشت سال طول کشید، پول هامونو روی هم گذاشتیم و این خونه رو خریدیم. آقا یحیی خونه روبه نام من کرد و تازه بازم می گفت اکرم، یعنی یه روز می شه من محبت های تو روجبران کنم؟! ولی مادر انگار شیطون این حرف رو شنید و زود زود اون روز رو رسوند. دوسه سال از خونه دار شدنمون گذشته بود که کم کم یحیی عوض شد. اول هفته ای سه شب،بعد دو شب می اومد و بعد هفته ای یک شب و یواش یواش طوری شد که ماهی دو دفعه هم به زور می آمد. اونم چه اومدنی، مثل دشمن می اومد و به یک بهونه، مرافعه راه می انداختو می رفت. آخر سر، وقتی پی جو شدم که ببینم قضیه چیه، فهمیدم سرم هوو آورده، اونم فکر می کنی کی؟ یک زن بیوه با سه تا بچه که خدا گواهه نه از من خوشگل تر بود نه جوون تر که اقلا بگم از من سر بوده دلش رو برده. وای که از روزی که فهمیدم قضیه چیه، انگار مار و مور توی قلبم ریختن. آخه اصلا مگه همه ش چند سالم بود؟! هنوز سی سالم هم نشده بود. یک سال خوراکم شده بود اشک و آه. آقا یحیی هم که نمرده، ماتم مارو گرفته بود و پیداش نبود. خدا می دونه مرگ برای زن راحت تره تا تحمل هوو. منم که دیگه داشتم دیوونه می شدم، سرناسازگاری گذاشتم، که یا من و بچه هام یا اون. میدونی چی گفت. صاف و ساده گفت، اون! منم دلم سوخت. بدجوری دلم سوخت. خدا نکنه آدم از ته دل آه بکشه و دلش بسوزه. دلم به جوونیم و سختی هایی که کشیدم، به غربتی که تحمل کردم و دم نزدم، به خوشی هایی که به خاطر اون به خودم حروم کردم، به نخوردن ونپوشیدن و نخواستن هام که زندگیمون رونق بگیره، سوخت و از ته دل آه کشیدم و یک کلمه، فقط یک کلمه گفتم: ایشاالله همون طور که جیگر من و این دو تا بچه رو ناحق خون کردی، خدا جیگرت رو خون کنه.

اشک از چشم اکرم خانم چکید وادامه داد:

رفت و یک ماه نشده بود که برایم خبر آوردن توی راه تبریز تصادف کرده.

گریه اش شدت گرفت، معلوم بودکه بعد از سال ها شوهرش را بخشیده و برای آن آقای یحیای باوفا که می شناخته، اشکمی ریزد. بدی ها را فراموش کرده بود، و مثل همه دل های کریم و عاشق که همیشه در نهایت می بخشند، چون از کینه خودشان هم رنج می برند و عذاب می کشند، گناه او رابخشیده بود.

کمی که گریه اش آرام گرفت،ادامه داد:

هیچی مادر، با یک نفرین، جیگرخودمو دوباره خون کردم. آقا یحیی آن قدر تکه تکه شده بود که حتی نشد غسلش بدن. رفتو من موندم و این دو تا بچه، که هنوزم که هنوزه دارم می سوزم و می سازم. خلاصه مهناز جون، نه خودخوری کن، نه نفرین. چون زبونم لال مادر، هر دوش آخر یقه خود آدمو می گیره. برو خدا رو شکر کن که زندگی پهن نکرده بودین. حالا من نمی دونم چی باعثناراحتی شد، ولی هر چی که بود، همین قدر که زود عقلت رسید، جای شکر داره. من بهمادرت هم گفتم، حالا محمد، مرغ آسمونی هم که بوده، وقتی به دلت نیفتاده، همین بهترکه حالا گفتی نه و تموم شد و رفت. چون مادر، هرچی به دل قشنگ باشه به چشم هم قشنگه، هرچی هم که به دل آدم نباشه، حور و پری هم که باشه باز پیش چشم آدم بی ارزش می شه و یک عیبی داره.

بی چاره اکرم خانم نمی دانست  و خبر نداشت که همه درد من از همین است که آنچه از دست داده ام، به دلم خوب که هیچ، بهتر از بهترین ها بود و نقشی که بر دلم حک شده بود از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت.

آن روز گذشت و من به مرور ودر گذر زمان و آشنا شدن با سرگذشت آدم ها به این نتیجه می رسیدم که تمام زندگی هامثل داستان است. داستان های جورواجور، بعضی پرهیجان و پرفراز و نشیب، بعضی آرام ودرگیر سکون و روزمرگی و بعضی مثل خواب های آشفته و پریشان. ولی آنچه مسلم است، درتمام زندگی ها یک چیز با شدت و ضعف هست، و آن، فرسایش و رنج است که جز لاینفک تمام زندگی هاست و برخورد آدم ها با این جزء همیشگی، متفاوت است. بعضی دوست دارندخودشان قهرمان داستان زندگیشان باشند. آن ها آدم های موفقی هستند که به هر قیمتی،داستان را مطابق میلشان عوض می کنند و جلو می روند. رنج می کشند، اما از آن مثل صیقل روح استفاده می کنند، نه وزنه ای به پا برای درجا زدن. ولی بعضی ها ترجیح میدهند که سیاهی لشکر داستان زندگیشان باشند. برای همین در مسیر زندگی، جا به جا،قهرمان های مختلف پیدا می شوند و زندگی آن ها را نقش می زنند و می روند و معلوم است که وقتی آدم سیاهی لشکر باشد، باید به فرمان قهرمان ها گردن بنهد و تسلیم شرایط باشد و همین باعث می شود که مرارت و رنج این ها بیش از دیگران باشد.

و به این نتیجه می رسیدم که اگر آدم ها، تمام سعی شان را بکنند که به جای سیاهی لشکر، قهرمان اصلی داستان زندگیشان باشند، تمام داستان ها، اگرچه با سختی و رنج و فراز و نشیب، اما بدون شک پایانی دلنشین خواهد داشت که کم ترین حسن آن این است که دیگر لااقل آدم از خودش گله ای ندارد.

این حقایق را آرام آرام میفهمیدم و از سیاهی لشکر بودن خودم حالم به هم می خورد و تمام توانم را به کار می بستم که از آن حالت منفعل به در آیم. چشم هایم گرچه دیر به هر حال داشت به روی حقایق باز می شد. این بود که روزی که تنها، سرخاک پدرم رفته بودم، قول دادم، به پدرم قول دادم و با خودم عهد کردم که گذشته را جبران و دل پدرم را شاد کنم. زار زنان بابهترین پدر دنیا، درد دل کردم و عذرخواهی. خیلی تلخ است که به جای پدرت، پدری که سال ها کنارت بوده و تو قدر لحظه ها را نشناخته ای و بی ثمر از دستشان داده ای، به سنگی سرد و سخت و تیره، چنگ بیندازی و زار بزنی، صدایش کنی و جواب نشنوی.

آن روز تا نزدیک غروب شیون کردم و به خاکی که باور نداشتم پدرم را در دلش پنهان کرده باشد، چنگ انداختم و تمام آنچه را که خیلی زودتر باید اعتراف می کردم، مویه کنان و درمانده گفتم و آنقدر اشک ریختم که دیگر حرفی و اشکی باقی نماند و دلم آرام گرفت و قلبم بعد از مدتها از زیر آوار نجات پیدا کرد و یاد این حرف محمد افتادم که می گفت: - بالاخره یکنفر باید به آدم حقایقی را که نمی دونه بگه.- راست می گفت، من توی بازگویی درد دلهایم به پدرم، حقایقی را که مدت ها قبل باید می فهمیدم، تازه فهمیدم. گرچه دیر،ولی به هر حال فهمیدن بهتر از هرگز نفهمیدن است.

دالان بهشت قسمت سی و نهم

همان شب بود که خسته و بی حوصله از سردردی که امانم را بریده بود، روی تختم دراز کشیده بودم که نرگس به سراغم آمد. مثل همیشه سرحال و شوخ بود. گفت که با آزیتا می خواهند اسم شان را در کلاس خوشنویسی بنویسند و منتظرند که حال من بهتر شود. از سر بی حوصلگی گفتم: من، فعلا حال کلاس اومدن ندارم.

نرگس انگار اصلا حرفم را نشنیده باشد، گفت:

راستی دکتر ابهری یک کلاس حافظ شناسی توی دانشگاه ادبیات گذاشته که عمومی است، ما هم می تونیم بریم.

دوباره با بیاعتنایی گفتم: گفتم که من حالش رو ...

نگذاشت حرفم تمام شود، پرخاش کنان گفت: مهناز، این اداها را از خودت در نیار. این همه راه نیومدم که ناز جنابعالی رو بکشم یا ازت اجازه بگیرم. اومدم که بهت بگم از این هفته به بعد برنامه ات چیه، پس خودتو لوس نکن. دهن منو هم باز نکن، لطفا.

در حالی که بلند می شد، گفت: در ضمن جمعه هم کوه یادت نره.

با خونسردی داشت از در بیرون می رفت که با حرص گفتم: من بهت گفتم که نمی آم ...

در را بست روبه من و با عصبانیت گفت:

اولا که پاشو مثل آدم بشین و حرف بزن، برای من ادای بدبخت های بی دست و پا را در نیار، دوما که تو غلط کردی، مگه دست توست؟ چه مرگته که نمی آی؟ این جوری می خوای به بابات ثابت کنی که واقعا غصه داری و به خودت ثابت کنی که بچه خلفی هستی و خوب عزاداری میکنی؟! آره؟! خوب، بسه دیگه، بابات متوجه شدن، از خودت هم می تونی متشکر باشی که...

حرفش را بریدمو گفتم: معلومه تو چته؟! مگه زوره، نمی خوام بیام. می خوام به بدبختی خودم بمیرم،به تو چه مربوطه؟!

نرگس یکدفعه آدمی دیگر شد، با چشم هایی از حدقه درآمده و لحنی که تا حالا نه از او دیده بودم ونه باورم می شد که اصلا داشته باشد، به طرفم پرخاش می کرد و من ناباورانه نگاهش میکردم. حرف هایش را جویده جویده می زد و به زور سعی می کرد، صدایش را پایین نگهدارد.

بدبختی؟! تواصلا می دونی یعنی چی؟! یک عمر راحت و آسوده زندگی کردی، هر چه خواستی حاضر و آماده بوده، هر کاری دلت خواسته کردی، نگذاشتن آب توی دلت تکون بخوره مبادا در یمانی از چشم هایت بریزه!!! تا بوده که خونواده ات برات غش و ضعف کردن و بعد هم شوهرت، که اونم آخر سر به قول خودت، بازم از خریت تو گذاشت رفت. وقتی هم رفت، اونجوری رفت که مبادا کسی به خانم طعنه بزند. کی تا حالا به تو از گل نازک تر گفته؟!تا حالا کی طعم بدبختی رو چشیدی؟ کی گفته، بدبخت ها دست و پاشونو رو به قبله درازمی کنن تا بمیرن؟! بی چاره، تو چه می دونی بدبختی یعنی چی؟ اگه می دونستی، هر دفعه یا یک تلنگر، این طوری مثل جنازه رو به قبله نمی خوابیدی ...

من متعجب و حیران فقط توانستم بگویم – نرگس؟! – باورم نمی شد، نرگس این طوری، با این لحن نیشدار و تلخ حرف بزند. برای همین فکرم درست کار نمی کرد تا کلمات را ردیف کنم.بریده بریده گفتم: تو که نمی دونی ...

دوباره حرفم را برید:

من می دونم،خوب هم می دونم. چون خودم کشیدم و اونچه رو هم نکشیدم اندازه موهای سرم دوست و رفیق دارم که شرح بدبختی هاشون رو شنیدم، ولی تو چی؟! الان سه ساله منو می شناسی،اصلا به ذهنت خطور کرده از زندگی من سوال کنی؟! وقتی این قدر  توی خودت غرقی،معلومه یک باد که به سرت بخوره فکر می کنی دنیا رو طوفان کن فیکون کرده! اگه تو هم...

یکدفعه گریه اش گرفت، رویش را برگرداند، دستش را جلوی صورتش گرفت و گریه کرد. گریه ای آن قدرسوزناک و مظلوم که دل آدم را ریش می کرد.

آن شب نرگس پیش من ماند و من ناباور و گیج با یک داستان زندگی دیگر، داستان یکی از عزیزترین کسانم آشنا شدم. پرده ای دیگر از جلوی چشم هایم کنار رفت و ما بیش از پیش به هم نزدیک شدیم.

برایم تعریف کرد که:

پدر و مادرش دختر عمو – پسر عمو بوده اند و پدرهایشان از خان های سرشناس دزفول که از بچگی ناف بچه هایشان را به نام هم بریده بودند. با این که پدرش، صابر، دوازده سال بزرگتر بوده، ولی وقتی اولین دختر و تنها دختر خانواده عمویش، یعنی مادر نرگس به دنیا میآید، دو تا برادر با هم توافق می کنند که آن دختر، که اسمش را اختر گذاشته بودند،همسر صابر شود. بالاخره سال ها می گذرد، ولی وقتی اختر خانم تازه دوازده سالش بوده، پدر نرگس عاشق دختر یک سرهنگ که از تهران به دزفول منتقل شده بوده، می شود و جنگ توی خانواده های دو تا برادر شروع می شود. بی چاره اختر خانم که خودش بچه بوده و چیزی نمی فهمیده ولی عمویش و پدرش سر به مخالفت با آقا صابر برمی دارند. آقاصابر به هر کاری از خواهش و التماس گرفته تا توی رو ایستادن تن در می دهد تا پدرش را راضی کند، ولی موفق نمی شود. برای همین قهر می کند و از آن شهر می رود. شش ماه بعد به این امید که پدرش و عمویش سر عقل آمده باشند برمی گردد، ولی دوباره همان آش و همان کاسه بوده. آقا صابر که بدون رضایت پدرش و پشتوانه پول و اسم و رسم ثروت او نمی توانسته رضایت پدر آن دختر را هم جلب کند، درمانده می شود و دوباره به التماس می افتد. اما پدرش تنها کاری که می کند، مجبورش می کند با اختر ازدواج کند. آقاصابر هم با این امید که بعد از ازدواج سهم زمینش را از پدرش بگیرد، بالاخره تن به ازدواج می دهد و از قرار خیال داشته بعد از گرفتن زمین ها و به نام شدن رسمی آنها، بدون این که واقعا همسر اختر خانم شده باشد، از او جدا شود. منتها پدربزرگ که به قول خودش از او زرنگ تر بوده، وقتی پی می برد که رابطه زناشویی بین آن هابرقرار نشده از زیربار این که سهم صابر را بدهد شانه خالی می کند و بالاخره آن قدر صابر را تحت فشار قرار می دهند که به قول نرگس، انگار پدرش را پای دار بفرستند، به زور می فرستند توی حجله و از بخت بد، اختر خانم حامله می شود. نرگس می گفت و اشک می ریخت:

مادر بی چاره ام فقط چهارده سالش بود که من رو حامله شد. آقا بزرگم، بهانه دستش افتاد که بچه که دنیا اومد، برای مژدگانی زمین ها را به نامش می کنم. مثلا خیال می کرد، داره بابام رو سر عقل می آره و خوشبختی مادرم رو تضمین می کنه. غافل از این که با سرنوشت چندین نفر به خاطر کوتاه فکریش بازی می کنه. خلاصه، من به دنیا اومدم، در حالی که پدرم حاضر نبوده حتی یک نگاه به من و مادرم بکنه. هر چه پدرم این جوری رفتار میکرد، عوض این که پدربزرگ سر عقل بیاد، بیش تر قضیه را کش می داد و این طوری من شش ساله شدم. در حالی که مهناز، باورت نمی شه یک بار بغلم نکرد یا صدام نزد و حتی یک نگاه بهم نکرد. آقا بزرگ نفهم به جبران پدرم من و مادرم را عزیز می کرد و احترام می گذاشت، ولی من ته قلبم همیشه آرزوی این را داشتم که مثل همه بچه ها روی پای پدرم بشینم نه پدربزرگم. کشش خونی یک چیز غیر قابل انکاره، منم با بچگی ام با اینکه هیچ توجهی از پدرم نمی دیدم، کشش عجیبی نسبت به اون مردی که همیشه اخمو و بی تفاوت از کنارم می گذشت و فقط می دونستم که پدرمه بدون این که هیچ علامتی از سمت اون ببینم، داشتم. این میون بزرگ ترهای احقم، برای این که مثلا مهر پدری رو در دل پدرم بیدار کنن، مرتب به من کار یاد می دادن. اون باباته، صداش بزن، برو جلو، روی پاش بشین، برو بوسش کن، بگو بابا دوستت دارم، کفش هایش رو جفت کن، برایش آب ببر و ...

من مثل یک خونه شاگرد هر کاری می کردم غیر از این که صداش کنم، از اخم هایش می ترسیدم و هیچ کس نمی فهمید که من با وجود بچگی، چه رنجی از این وضع می برم، از این که مجبور بودم محبت رو از پدرم گدایی کنم. بالاخره تدبیرهای هیچ کس راه به جایی نبرد. آقا بزرگ که از زمین ها برای پابندی و اسارت بابام استفاده می کرد همچنان حاضر نشد سهم پدرمرا بده و این شد که وقتی من شش ساله بودم و مادرم بیست ساله، پدرم سر به نیست گذاشت و رفت.

از جا پریدم:رفت؟! مزخرف نگو نرگس، به همین راحتی؟!

نرگس سرش را به علامت تایید تکان داد.

 دوباره بهت زده گفتم: کی برگشت؟

دیگه برنگشت!

هاج و واج گفتم: نرگس، من خودم باباتو دیدم شبیه خودته، خودم دیدمش.

صبر کن میفهمی. بابام یک روز رفت و دیگه برنگشت. سه سال تمام همه جا را دنبالش گشتن. هر کس یک چیزی می گفت:

یکی می گفت رفته خارج، یکی می گفت با همان دختره که دوست داشته فرار کرده، یکی می گفت خودشوکشته و ...

خلاصه امید آقابزرگم که ناامید شد، دق کرد و از غصه مرد. ولی چه فایده؟! مرگ اون نه برای من باباشد نه برای مادرم شوهر نه برای بابای بی چاره ام زندگی. یک سال بعد، عمویم صادق،همان که تو دیدی، با مادرم ازدواج کرد. عمو دو سال از مادرم بزرگ تره و می دونی چی از همه تلخ تره؟ این که از بچگی مادرم رو دوست داشته و خودش می گه تصمیم داشته هیچوقت ازدواج نکنه. بی چاره اونم مثل من و پدرم و مادرم بدبخت افکار احمقانه یک عده دیگه شده. خلاصه وقتی من ده ساله بودم با مادرم ازدواج کرد و چون توی اون محیط کوچک و با اون حرف و سخن ها و آنچه گذشته بود زندگی براشون سخت بود اومدیم تهران.

عمو صادق هیچوقت از هیچ محبتی به من فروگذار نکرده و تا حالا به من – تو – نگفته، کارهایی که برای من کردند نه اون نه مادرم، برای سه تا بچه دیگه شون نکردند، ولی من هیچ وقت احساس آرامش یا خوشبختی نکردم.

من که دهانم باز مانده بود، گفتم: پس برای همین به بابات می گی، خان عمو؟!

نرگس خندید وگفت: خوب آره، مگه تو چی فکر می کردی؟

فکر می کردم تو مثل همه، یعنی همیشه که همین طوری به همه حرف می زنی، با بابات هم شوخی می کنی.

دیوونه، آدم با باباش شوخی داره؟! اونم توی اسمش؟!

راست می گفت،بی طاقت پرسیدم: بالاخره بابات چی شد؟!

زهرخند تلخی زد و گفت:

باورت می شه،الان بیست و پنج سالمه ولی از همون شش سالگی یعنی نوزده ساله، هنوز چشم به راهم؟!همیشه توی ذهنم تصور می کنم بالاخره یک جا، یک گوشه این دنیای بی در و پیکر، یکروز بابام رو پیدا می کنم. اون وقت اون سندهای لعنتی را که بابام به خاطرش در به در شد و حالا به نام من است، بهش می دم. همیشه فکر می کنم یعنی اون هنوز ما رو یادشه؟! اصلا یاد ما می افته؟ ممکنه یک روز خودش بیاد دنبالم؟

من با سادگی گفتم: حالا لااقل شانس آوردی، عمویت جای اونو برایت گرفته.

نرگس با نگاهی عصبی گفت:

اشتباه می کنی،آدم عمویش رو به عنوان عمو، خیلی دوست داره، نه جای باباش. مادرش رو هم جای مادر،نه جای زن عمو.

من با تحیر پرسیدم: یعنی چی؟

یعنی این که،از عمویم، از مادرم و از خودم بدم می آد. دلم برای بابام که به خاطر من در به درشده می سوزه و از مادر و عمویم و حتی خودم، شاید باورت نشه، انگار کینه به دل دارم، حرصی ام.

آخه چرا؟ من نمی فهمم چی می گی؟

تو که هیچی،خودمم نوزده ساله نمی فهمم چه مرگمه. عمویم باهام مهربونه. اگه اون با مادرم ازدواج نکرده بود معلوم نبود چی میشد؟ شاید اصلا یک آدم عوضی با مادرم ازدواج میکرد و من به در به دری و بدبختی می افتادم ولی با این همه، هنوز نتونستم قبول کنم که عموی من جای پدرمه و شوهر مادرم. یا خواهر و بردارهام که این قدر دوستشون دارم.آخه خیلی مسخره س که تو با کسی هم خواهر باشی، هم دختر عمو، نه؟! وای نمی تونم بگم توی سرم چی می گذره. فکرهایی که شب و روز مغز منو می جوه گفتنی نیست و بیش ترین بدبختی سر اینه که، نمی تونم تکلیفم را با خودم روشن کنم. یعنی بالاخره ببینم ازاین ها بدم می آد یا دوستشون دارم، ناراضی ام یا راضی، می تونم ببخشم یا نه؟ درعین حال دلم هم براشون می سوزه، برای مادرم که گناهی نداره، برای عمویم که اونم گناهی مرتکب نشده و برای خودم که یک عمره لای منگنه موندم و هنوز نتونستم تصمیم بگیرم.

یکدفعه به سمت من چرخید و گفت: حالا، فکر کن این بدبختیه یا اونی که تو بهش می گی بدبختی؟ تو یک عمر با یک پدر مهربون که اون طوری عاشقانه دوستت داشته زندگی کردی و بعد جلوی چشمت، با همه سختی ولی بالاخره دیدی که رفت، فوت کرد و تمام شد. درسته دلت میسوزه، سخته، دردناکه، ولی نه به اندازه این که ندونی پدرت مرده س یا زنده، اگر زنده س در چه وضعی زندگی می کنه، نکبت یا خوشبختی؟ و اگه مرده چطوری مرده، به مرگ طبیعی، یا خودشو کشته یا اصلا کشته شده؟ از اون طرف همیشه حسرت نگاه پرمحبتی که بدونی نگاه پدرته به دلت مونده باشه، نه نگاه عمویت یا پدربزرگت و ... وای مهناز،خیلی وقت هاست که از تمام کس و کارم نفرت دارم، حتی از مادرم. همیشه فکر می کنم،وقتی این قدر اکراه و سر باز زدن بابام را دید، چرا مثل یک تکه خمیر توی دست این و اون صبر کرد و صدایش در نیومد؟ اگه اونم از خودش یک وجودی نشون می داد اگه مخالفت کرده بود، اگه وقتی منو حامله شد، یکجوری منو از بین برده بود و اگه ...

یک عمره من بااگر و شاید و اما زندگی کردم. تا مرز دیوونگی رفتم و برگشتم و آخرم بی فایده و توی همه این سال ها از اون جا که ناخودآگاه از خونه فراری بودم، با مردم و اجتماع جوش خوردم و دوست شدم و این ارتباط ها و دوستی ها و شنیدن دردسرهای دیگران بوده که منو سرپا نگه داشته و هربار با شنیدن درد دل هاشون به خودم نهیب زدم که درد من اصلادرد نیست، خودم توی سر خودم زدم و خودم رو توبیخ کردم و دوام آوردم. اینه که حالا از دست تو که این جوری خودتو باختی کفرم در اومده. اصلا از همه کسانی که تا یکخورده زندگی بالا و پایین می شه، خودشو رو ول می کنن نفرت دارم. از آدم هایی که فقط بلدن مثل شیر برنج ولو بشن ...

با دست اشاره ای با نمک به من کرد و شروع به شوخی و حرف های بامزه زدن کرد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش آن حرف ها از دهان همین آدم بیرون آمده بود. وقتی تعجب را توی چشمهایم دید یا شاید هم فکرم را خواند، با سادگی و لحنی بامزه گفت:

چیه؟! توقع داری حالا تا قیامت من روضه بخونم تو سینه بزنی؟! بسه دیگه من درد دل هام رو کردمو سبک شدم. تو هم اگه عقل داشته باشی، که من شک دارم، درس گرفتی. از اون گذشته چون من شوخی می کنم دلیل نمی شه که توی دلم غم نباشه. بی چاره همه که مثل تو بلد نیستن فوری قنبرک بزنن یا ولو بشن! خیلی وقت ها آدم ها حرف می زنن که در حقیقت حرف نزده باشن و خیلی ها هم می خندن فقط برای این که گریه نکرده باشن، متوجه می شی؟! یا بازم توضیح بدم؟!

بعد در حالی که شکلکی خنده دار در می آورد گفت:

پاشو، پاشو،این قدر قیافه هالوها رو به خودت نگیر، تو اگه یکخورده مغز توی کله ت بود، بایدخیلی پیش تر از این ها به فکر می افتادی که دوستت به عنوان یک آدم، حتما برای خودشیک غصه هایی داره. نه این که حتی یک بار سوال نکردی هیچ، فکرتم مشغول نشده، اونم هیچ، تازه این قدر راحت می گی من فکر می کردم چون به همه شوخی داری به بابات می گی خان عمو! آخه آدم این قدر خنگ؟!

در حالی که خودش هم از خنده من می خندید، اضافه کرد:

هرهر و زهرمار،بایدم بخندی، اگه خنگ نبودی که تا حالا فهمیده بودی غیر از تو هم آدم های دیگه ای توی این دنیا هستن و اون وقت سرتون رو از لاک مبارکتون آورده بودین بیرون تا بلکه چشم های کم سوتون چهار قدم دورتر را ببینه ...

راست می گفت،حالا دیگر این قدر شعور پیدا کرده بودم که درستی حرف هایش را بفهمم و قبول کنم. پساین بار هم دست در دست دوستم گذاشتم و برای راه افتادن به او تکیه کردم. چون باتمام وجود به این نتیجه رسیده بودم که راست می گفت: دیگر شیر برنج بودن کافی بود.یاد شعری افتادم که آزیتا همیشه می خواند: چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.چشم های من هم، اگر چه دیر  و توسط دیگران و به زور شسته شد ولی به هر حالت وی جور دیگر دیدن به فریادم رسید. با این که از لحاظ جسمی در رنج بودم، ولی سعی می کردم روحم را قوی کنم و به تلاش وا دارم.

با آزیتا و نرگس دوباره همپا شدم و توی هر کلاسی که می شد، سر کردیم و گرچه نرگس همیشه به خنده می گفت: - از ما بالاخره، چه آش شله قلمکاری در می آد، فقط خدا عالمه – ولی من در سایه رفاهی که پدرم برایم باقی گذاشته بود توانستم برای فرار از گذشته هایم به جای دست و پا زدن در بدبختی به شناختن دنیاهای تازه پناه ببرم و در این مسیر به موفقیت و مهارت هم دست پیدا کنم. یکی از آن موفقیت ها، یاد گرفتن رانندگی بود که من هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم، ولی بالاخره با تشویق نرگس و آزیتا یاد گرفتم و برخلاف انتظار خودم و دیگران راننده قابلی هم شدم. دیگر برای آن که به قول نرگس سر از همه کارها در آوریم، وسیله هم داشتیم و خلاصه رفته رفته ارتباط گسترده و فعالیت و همراهی با نرگس و آزیتا، خواه ناخواه بدون این که حتی خودم هم بفهمم مرا به آدمی دیگر تبدیل کرد. ترسم از آدم ها و اجتماع ریخت، آن پوسته ظاهری که خودم از خودم میشناختم فرو ریخت و شخصیت نهفته ام رشد کرد و شکوفا شد، شخصیتی که پایه ذهنی اش رامحمد پی ریزی کرده بود. من بدون محمد، مهنازی می شدم که او می خواست و این تحول شیرین را، داغ نداشتن او و نبودنش برایم زجرآور می کرد، زجری که عاجز از درمان یافراموشی آن بودم. هرچه افکارم و به دنبالش اعمال و نحوه زندگی ام تغییر می کرد،بیش تر از قبل وجودم محمد را می طلبید. انگار هرچه زندگی را بیش تر می شناختم، بیشتر هم محمد را می شناختم و این برای من که دیگر او را نداشتم، شکنجه ای کشنده ودائمی بود. چه درد تلخ و ناگفتنی به جانم می ریخت وقتی او را با دیگر مردهایی که به نوعی می شناختم و می دیدم، مقایسه می کردم. نه، توی ذهن من، هیچ مردی حتی قابل فکر کردن نبود، چه برسد مقایسه با محمد.

همه این تغییرو تحول ها، مقایسه ها و تصمیم ها و نتیجه گیری ها بی اختیار توی مغز من صورت میگرفت و ذهن و قلبم با حدتی بیش تر به گذشته و محمد متمایل می شد و مرا بی چاره میکرد. چون عاشق و طالب چیزی بودم که روزی خودم باعث گم شدنش شده بودم و حالا هیچ نشانی از او نداشتم.

 

دالان بهشت قسمت چهلم

روزها و هفته ها و ماه ها مثل برق و باد گذشتند و سالگرد مرگ آقا جون فرا رسید. امیر بعد از فوت پدرم، علی رغم ناراحتی همه ما، به دلیل خواست مادرم به دنبال کار انحصار وراثت برای فروش خانه بود. می خواستیم از خانه ای که به قول مادر – برامون قدم نداشت –برویم. خانه ای که برخلاف خانه قدیمی، هیچ کس به آن دلبستگی نداشت. بالاخره تلاشهای امیر ثمر داد و به خواست مادر قرار شد سهم الارث هر کس معلوم شود. مغازه و انبار با توافق همه دست نخورده ماند و امیر تا تمام شدن درس علی، مسئولیت آن را به عهده گرفت. از پول فروش خانه هم یک آپارتمان خریدیم، چون مادر بعد از مرگ پدرم دیگر در خانه های حیاط دار احساس آرامش نداشت. بقیه پول ها هم تقسیم شد و به حساب هر کس جداگانه ریخته شد. یک سال و نیم از فوت پدرم، ما از خانه ای که تویش عزیزترین کسانم را از دست داده بودم، رفتیم و همان وقت ها بود که آرام آرام امیر زمزمه ازدواج سرداد و شش ماه بعد، درست همزمان با تمام شدن درس من بود که امیر،مادر را برای خواستگاری و ازدواج با ثریا راضی کرد.

 

نمی توانم احساسم را از وصلت امیر با ثریا بیان کنم. خوشحال بودم یا عمگین؟ ذوق می کردم یا حسرت می خوردم؟ نمی دانم. امیر ثریا را بی نهایت دوست داشت و من به خاطر برادرم،باید ثریا را دوست می داشتم، ثریا را که در تمام این سال ها همه سعی ام را برای فراموشی اش کرده بودم، ولی حالا دیگر قبول داشتم که گناه ندانم کاری و حماقت من پای او نیست. به هر حال او برای من تداعی کننده گذشته بود و در عین حال، احمق بودن خودم را به رخم می کشید که باز هم عذاب کمی نبود.

 

روزی که همراه مادر برای خواستگاری به خانه ثریا رفتیم، که حالا آپارتمانی کوچک و آراسته بود، چه حال غریبی داشتم. زهرا خانم به نسبت پنج سال، خیلی شکسته تر شده بود. آن روز او هم، مثل من، نتوانست تاثرش را پنهان کند. با مظلومیت آه کشید و بدون این که حرفی بزند، نم اشک چشمش را با دست پاک کرد. من چه تلاشی کردم که ظاهرم خوشحال باشد و آرام و بی تاثر. مادر با تمام سعی و تلاشی که در سختگیری داشت، وقتی ثریا را دیدنظرش فوری عوض شد و مهرش بر دلش نشست و موافقتش را توی راه برگشت به زبان آورد:

 

خوب، وقتی توچند ساله این فکر توی سرته، دختره هم این قدر خوب بود، چرا تا وقتی آقا جونت بود نگفتی که لااقل آرزو از دل اون خدا بیامرز هم بر بیاد؟!

 

امیر فقط آهی کشید و سکوت کرد و من در حالی که اشکی گرم چشم هایم را می سوزاند، فکر کردم –راستی الان اگه آقا جون بود چه حالی داشت؟! آقا جونی که آن قدر آرزوی سرو سامان گرفتن بچه هایش را داشت. – ولی یک چیز برایم مسلم بود که ثریا، با آن رفتار مهربان و بی آلایش و در عین حال موقرانه و مسلط، به سرعت در دل پدرم هم جا باز می کرد.نمی دانم چرا به نظرم صورتش دوست داشتنی می آمد و حتی زیبا. صورت او که مسلماً فرقی نکرده بود، پس حتماً به خاطر نگاه من بود.

 

مقدمات عروسی امیر و ثریا خیلی زود روبراه شد و به خواست ثریا یک مراسم معمولی و بدون تشریفات برگزار شد. امیر آپارتمانی نزدیک خانه ما خرید. و الحق با این که خانه شان جدا بود نه ثریا نه امیر هیچ وقت ما یا در حقیقت مادر را تنها نگذاشتند. ثریا که به خواست امیر دیگر بیرون از خانه کار نمی کرد، با مادر رفتاری سرشار از محبت داشت و رابطه ای دوستانه و بسیار نزدیک با من و علی برقرار کرده بود. خیلی زود جای خودش را توی خانه ما باز کرد و امیر هم تمام سعی خودش را می کرد تا پسری دیگر برای زهرا خانم باشد.

 

امیر درست انتخاب کرده بود. ثریا همسری شایسته برای او و عروسی شایسته برای ما بود که اگرخانم جون و پدرم بودند، حتماً به وجودش افتخار می کردند. چیزی که در روابط امیر وثریا خیلی برای من جالب بود، این بود که در حالی که علاقه بی اندازه امیر به ثریا از رفتار و نگاهش کاملاً هویدا بود، هنوز هم مثل گذشته ها وقتی می خواست، صدای ثریا را در بیاورد، صدایش می زد – زن پسر حاجی! – و نمی دانست هر بار با این حرف،من ناخودآگاه یاد چه خاطره هایی می افتم. فرق آن ها با من این بود که فهمیده بودند، چرا و چه را می خواهند و به پای خواسته شان هم آن قدر صبر و استقامت کردندتا بالاخره صبرشان به ثمر نشست و من بیش تر به عیب خودم در گذشته ها پی بردم و اینکه یار دانا و صبوری برای محمد نبودم. به هر حال هنوز بعد از سال ها هر بار که امیر به شوخی به جواد می گفت – چطوری اوس جواد؟! – بی اختیار یاد محمد می افتادم وفکر می کردم حالا او هم حتماً فوق لیسانش را گرفته و شده – اوس محمد! - .

 

وقتی محبت های امیر را به ثریا می دیدم، باور نمی کردم که امیر تا این حد بتواند مثل یک مرد عاشق و شیفته رفتار کند. دید خواهرها نسبت به برادرها طوری است که انگار توقع دارند همیشه و همه جا رفتارشان برادروار باشد. مثل زری که آن سال ها می گفت – من باورم نمی شه محمد اصلا به این چیزها فکر کنه! – من هم از شیفتگی که در کلام و رفتار امیر بود، تعجب می کردم. خلاصه همان طور که ثریا با تمام توان برای خانواده ما یک دختر دیگر شد امیر هم برای جواد و زهرا خانم پسر دیگری شد و زهرا خانم در هر فرصتی این موضوع را به زبان می آورد. خدا را شکر زندگی آن ها در مسیری درست افتاده بود وآرام پیش می رفت و من وقتی از خوشبختی امیر و خوشحالی مادرم ذوق می کردم در عین حال احساس می کردم انگار حلقه معیوب خانواده ام فقط من هستم. من که زودتر از همه خوشبختی را به چنگ آورده و از کف داده بودم و این رنج مثل خوره سوهان روحم می شد ونمی توانستم دم بزنم. هر چیزی توی این دنیا بهایی دارد که انسان برای به دست آوردنش باید آن را بپردازند. این میان عشق، مخصوصا عشق حقیقی، جزو چیزهایی است که هر کسی توان و اتطاعت پرداخت بهای آن را ندارد. و فقط معدود کسانی که از عهده پرداخت بهایش برمی آیند، می توانند سرمست و رها، تن به لذت بی همتایش بدهند و خوب مسلماً من جزو آن دسته نبودم. من که همیشه در ذهنم این امید را داشتم که محمد ارتباطش را با خانواده ثریا حفظ کرده باشد، بالاخره با ازدواج امیر و ثریا این امیدم هم تبدیل با یاس شد. وقتی نه خبری از او شد و نه حرفی درباره او از آنها شنیدم، مطمئن شدم که آنها هم بی خبرند و سرخورده و مایوس و نا امید باز چشم به گذشته و خاطراتم دوختم، چون امیدی به آینده نداشتم، هرچه بود اضطراب بود و بلاتکلیفی و هراس.

 

به یاد دارم یکی از روزهای پاییز سال آخر دانشگاه، یکی از همکلاسی هایمان به مناسبت نامزدی اش شیرینی پخش می کرد و همه به او تبریک می گفتند. یکی از بچه ها پرسید:

 

راستی پریسا،اسم داماد چیه؟!

 

وقتی پریسا گفت: محمد

 

دل من یکدفعه هری فرو ریخت، انگار یکی به دلم چنگ زد. عشقی که موقع به زبان آوردن آن اسم درصدای پریسا بود، قلبم را لرزاند و یک لحظه با وحشت این فکر کشنده به ذهنم خطور کردکه نکند ...؟! با دلهره و تشویق پرسیدم – فامیلش چیه؟! –

 

شاید چند ثانیه هم بین گفتن اسم و فامیل فاصله نیفتاد، ولی همان چند ثانیه برای دیوانه کردن من کافی بود. این واقعیت به ذهنم هجوم آورد که شاید محمد ازدواج کرده باشد، ولی من هیچ وقت نمی خواستم به این واقعیت فکر کنم. آن روز در حالی که از غصه و افکاردرهم، کلافه بودم قید کلاس آخر را زدم و به نرگس گفتم:

 

می خوام برم بیرون. می آی یا نه؟

 

نرگس پرسید: بااین عجله کجا ؟! باز زد به سرت؟!

 

وقتی سکوتم رادید، همان طور که دنبالم می آمد، گفت:

 

پرسیدم کجا میری؟!

 

نمی دونم، آخردنیا. می آی یا نه؟!

 

نرگس که فهمیده بود حالم خوب نیست، دیگر چیزی نگفت و در سکوت کنارم نشست و من که مثل دیوانه ها رانندگی می کردم، تا جاده آبعلی رفتم. به اول جاده که رسیدم، حیران ایستادم ومستاصل سرم را روی فرمان گذاشتم. در تمام طول راه با فکری مغشوش به گذشته و آینده نامعلومم فکر می کردم و این که زندگی من آخرش به کجا می رسد؟! هراس از آینده وجودمرا مچاله می کرد و من راه به جایی نداشتم. تا کی چشم به راه بودن؟! چشم به راه معجزه ای که معلوم نبود اصلا اتفاق بیفتد.

 

بالاخره حوصله نرگس سر رفت و با لحنی خنده دار پرسید:

 

می شه بفرمایین این جا کجاست؟ نکنه آخر دنیا این جاست؟!

 

سرم را بلندکردم و لبخند زدم. باز همان طور خندان گفت:

 

خاک بر سرت،وقتی اول دنیا خونه ت باشه، آخرش این جا، دیگه معلومه زندگی چی می شه. آخه بیچاره، تو چرا این قدر دنیات کوچیکه؟ می ترسی دنیات رو بزرگ کنی از پس جمع و جورکردنش بر نیای؟!

 

وقتی سکوتم رادید، اضافه کرد:

یعنی هنوز اینو نفهمیدی که اونچه قراره پیش بیاد، پیش می آد، چه تو خودتو قایم کنی چه سر تو بالابگیری و نگاه کنی؟ آخه تا کی می خوای کله ات رو بکنی زیر برف؟ خجالت نمی کشی ازشنیدن یک اسم و ربطش دادن به یک واقعیت، این جوری می شی؟ تو باید اینو قبول کنی که این قضیه، چه تو بفهمی و با خبر بشی و چه نه، اگر تا حالا اتفاق نیفتاده باشه به هر حال بعد از این اتفاق می افته. پس مثل بچه ها رفتار نکن، با خودت رو راست باش.اون که مسلماً تارک دنیا نشده، همان طور که تو نمی تونی بشی ...

 

حتی نمی توانسم بشنوم، چه برسد به این که فکر کنم، برای همین به هر بدبختی که بود دهان نرگس رابستم که برایم از واقعیتی که نمی خواستم به آن فکر کنم، نگوید. ولی بعد از آن روزهمیشه با فکر به آینده، حرف های آن روز نرگس توی گوشم می پیچید که – مسلماً اون تارک دنیا نشده - ، و من هراسان رو برمی گرداندم تا فراموش کنم.

زمان به خاطردل من متوقف نمی شد، می گذشت، سریع هم می گذشت و آینده دوستانم یک به یک مشخص میشد. اول از همه مریم با برادر یکی از همکلاسی هایشایش که پسری به نام ناصر بود،ازدواج کرد. ناصر که فارغ التحصیل رشته حقوق بود، برخلاف مریم، فوق العاده سر وزبان دار و با پشتکار و خوش فکر بود. به پیشنهاد ناصر بود که من و مریم تصمیم گرفتیم مهد کودک دایر کنیم و یک سال بعد از تمام شدن درسمان، با فعالیت و تلاش ناصر و مریم و سرمایه ای که من از سهم خودم گذاشتم، در تلاش باز کردن مهد کودک بودیم.

 

ثریا ماه های آخر حاملگی اش را می گذراند و زمزمه هایی از به قول نرگس با نوا شدن مهندس پارسا بود. آزیتا بالاخره در برابر اصرارهای مهندس پارسا نرم شده بود و مقدمات نامزدیشان فراهم می شد که سر و کله یک خواستگار سمج هم برای من پیدا شد و بعد از چند سال زمزمه های مادر با شدتی چند برابر دوباره شروع شد. دیگر بهانه ای در کار نبود. درسم هم تمام شده بود و من دلیلی قابل قبول برای سر باز زدن از ازدواج نداشتم.

دالان بهشت قسمت چهل و یکم

خواستگارم یکی از دوستان امیر و جواد بود که در عین حال رئیس شرکتی بود که جواد در آن کار میکرد. اسمش شاهین ارجمند بود. سی و یکی دو سال داشت و از خانواده ای سرشناس و پولدار بود. البته نصف بیش تر ثروت خودش باد آورده بود که از تقسیم ارثی که پدرش با وجود زنده بودن بین پنج پسرش تقسیم کرده بود، به او رسیده بود. جواد در عین اینکه از خلق و خوی او داد سخن می داد از مشکل پسندی اش در انتخاب همسر هم می گفت تا من از این که انتخابم کرده، ذوق کنم. در حالی که هر قدر به جای من، مادر ذوق میکرد، من دلم می خواست کله جواد را بکنم. این دیگر غریبه یا از بچه های دانشگاه نبود که بتوان با همدستی نرگش دست به سرش کرد. وقتی می گفتم نمی خواهم شوهر کنم،مادر بر آشفته می شد و کار از بگو مگو به گریه و زاری و بی قراری مادر می کشید و آخر سر هم برای اولین بار بعد از رفتن محمد، امیر با من کلنجار رفت. اصرار آنها برای این که او باید برای خواستگاری بیاید، برای من غیر قابل قبول و برای آنها غیر قابل مخالفت بود. بالاخره هم مادر با گریه و زاری و التماس پیش برد. بی چاره مادرم، با چه وحشتی از این که سنم دارد بالا می رود و ازدواجم دیر می شود، حرف میزد.

 

مادرم در روزخواستگاری، مخصوصاً برای این که مجابم کند، از نرگس هم خواسته بود که بیاید. نرگس توی آشپزخانه قایم شده بود که از لای در آقای ارجمند را که به قول مامان خیلی برازنده بود ببیند و نظر مادر را تایید کند. من خودم قبلاً یکی دو بار خانه امیردیده بودمش. خلاصه، جناب آقای ارجمند با سری افراخته و اعتماد به نفسی کامل وارد شد. رفتار و نگاهش به من طوری بود انگار همه چیز تمام شده است و همین بیشتر کفر مرا در می آورد. مادرش از خودش بدتر بود، فکر می کرد تنها مسئله مهم، نظر اوست. با نگاهی خریدارانه در حالی که مدام دست هایش را که پر از انگشترهای گنده بود، تکان می داد و سخنرانی می کرد و مرا برانداز می کرد. سبد گلی که آورده بودند، آن قدربزرگ بود که حتی زورم نمی رسید جابجایش کنم. هر چه مادر و امیر و ثریا – که مثل توپ، قلقلی و چاق شده بود – روی باز و گرم نشان می دادند، من لجم بیشتر می شد و سردی رفتار و اخم هایم هم بیشتر.

 

بعد از چند دقیقه که نشسته بودم، پا شدم و رفتم توی آشپز خانه پیش نرگس.

 

نرگس با خنده گفت:

 

قیافه آدم های مغبون را به خودت نگیر، از سر تو هم زیاده.

 

شاید حق با او بود. منتها در اصل قضیه فرقی نداشت، چه از سرم زیاد بود و چه کم، در جواب من تاثری نداشت. با بی خیالی چای ریختم، اما تا خواستم بنشینم، مادر صدایم زد. چاره ای نبود، باید می رفتم. نه سال گذشته بود و من چقدر با مهنازی که دنبال محترم خانم میرفت که با خواستگارهایش سلام و علیک کند، فرق کرده بودم. حالا نه تنها دست و پایم نمی لرزید، قادر بودم با خونسردی آقای ارجمند و مادر گرامی اش را با اردنگی ازخانه بیرون کنم. بازی کردن نقشی که معمولاً از یک دختر در چنین مواردی انتظار میرود، از من خیلی گذشته بود و دیگر از دستم برنمی آمد. از این مراسم و حرکات مسخره دلم به درد آمده بود، دردی که قابل بیان برای دیگران نبود و حرصم وقتی بیشتر شد که مادر و امیر گفتند – آقای ارجمند را راهنمایی کن، برین صحبت کنین. – نگاهی که به مادر کردم، آن قدر هشدار دهنده بود که بی چاره مادر، دستپاچه رویش را به امیرکرد و با نگاه از او کمک خواست و امیر که مثل همیشه با شوخی و سر و صدا فضا را شلوغ کرده بود، هر دوی ما را به اتاق من راهنمایی کرد.

 

 احساس آدم در مورد موضوعی واحد در دو زمان مختلف چقدر می تواند متفاوت باشد. یعنی من همان مهناز چند سال پیش بودم که همراه محمد می رفت تا دو نفری صحبت کنند؟

وقتی امیر در را بست، از حال خودم تعجب کردم، توی دلم نه خجالت بود، نه شوق، نه تشویش. هیچ چیزنبود، هیچ چیز.

 

هر چه بود، حرص بود و غصه و خفقان. این درد بی درمان را چه کسی می توانست بفهمد؟ از وضع خودم و از اجباری که به تحمل داشتم و عذابی که می کشیدم، سر سام گرفتم. از همه بدتر، حس انزجاری بود که نگاه محو تماشا و مشتاق و پر از تمایل او در من به وجود می آورد.از لبخند هایش حال تهوع به من دست می داد و از حاشیه رفتن هایش حال خفقان. چقدردلم می خواست می توانستم بگویم – برو گم شو – و از اتاق بیندازمش بیرون!

 

پشت میزی که محمد همیشه می نشست، با آن حال صاحب خانگی نشسته بود و حرف می زد و من نمی شنیدم،این بار نه از سر شوق از سر انزجار و نفرت. دیگر از آن مهناز که مثل گربه ای ملوس،فقط به درد ناز و نوازش می خورد، خبری نبود. این بود که ببری که دلش می خواست چنگ بیندازد و از هم بدرد.

 

در میان سخنرانی طولانی اش فقط من های بی شماری که به کار می برد، به گوشم می خورد و لحظه به لحظه تحملم کم تر می شد که یکدفعه دست برد و قاب خاتم محمد را برداشت و من ازاین که دست هایش به جای دست های محمد می خورد، حال جنون پیدا کردم. لبخندی زد وگفت: - چه دختر قشنگی. – همین، حتی نگاهش هم به شعر نیفتاد. چقدر از او بدم آمد به نظرم آمد یک احمق است، یک احمق پولدار که پول مثل نقابی خوش آب و رنگ روی حماقتش را می پوشاند، درست به حماقت چند سال قبل خودم. او حرف می زد و من در حالی که سرم پایین بود، غرق خاطرات آن شب گرم تابستانی بودم که برای اولین بار به صدای خوش آهنگ محمد که مرا مخاطب قرار داده بود، گوش می دادم. خدایا، این چه سرطانی است که با دست خود به جانم انداختم؟! یعنی من دیگر هیچ گاه درمان نمی شدم؟! توی افکار درهم و برهم غوطه می خوردم. او که حرف هایش ته کشیده بود با لحنی که به گوش من به جای مهربانی مسخره می آمد، پرسید:

 

شما سوالی ندارین؟

فکم را به هم فشردم و تمام نیرویم را جمع کردم که حرف نامربوط نزنم. سرم را بلند کردم و در حالیکه به جای او نگاهم به قاب خاتم روی میز بود، گفتم:

 

نه.

جا خورد و پرسید:

یعنی هیچ حرف وسوالی نیست؟!

 

صدایم از خشم،خش برداشته بود. انگار تقصیر او بود که محمد را از دست داده بودم.

 

دوباره گفتم:نه، اگه سوالی باشه بعد حتماً می پرسم.

 

به زور از جایش بلند شد و احساس کردم که دماغش سوخته، معلوم بود که خودش را برای جواب دادن های غرا آماده می کرده و حالا وا رفته بود و من دلم خنک شد. وقتی بیرون رفت، بدون اینکه جواب عذرخواهی اش را بدهم در را بستم و به سینه ام چنگ زدم. احساس خفگی میکردم، انگار چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. دستم به زنجیر گردنم خورد، زنجیر محمد.بی اختیار از ذهنم گذشت – خدا لعنتت کنه محمد. – ولی فوری زبانم را گاز گرفتم. چرااو را؟ کسی که باید لعنت شود، منم که شدم، خوب هم شدم. اشک هایم سرازیر شد، که امیر در را باز کرد ولی تا چشمش به من افتاد، آمد توی اتاق و در را بست و با صدایی آهسته پرسید:

 

چته؟! این کارهایعنی چی؟ مهناز، من جلوی این ها آبرو دارم آخه ...

 

حرفش را بریدم:ولی من ندارم. بگو برن گم شن. من آدمم نه وسیله حفظ آبرو ...

 

گریه حرفم راقطع کرد و امیر با عصبانیت بیرون رفت.

 

آن روز، به قول مادرم، با آبروریزی گذشت. ولی با این که مادرم و بقیه با من قهر کردند و اگر مسئله زایمان ثریا پیش نیامده بود، معلوم نبود تا کی این قضیه توی خانه ما کش پیدا میکرد، ولی آقای ارجمند از رو نرفته بود.

 

نرگس می گفت:شاید کنجکاو شده ببینه چه جوریه که همه براش غش و ضعف می کنن، اون وقت تو این جوری می کنی. بی چاره اینو پای خانمی تو گذاشته و خبر نداره که کار از جای دیگه خرابه!

 

همان روزخواستگاری با نرگس که به خاطر مادر و خانواده ام سعی داشت مثلاً مرا سر عقل بیاورد جر و بحث مفصلی کردم که باعث شد با حالت قهر از خانه ما برود.

 

فردای آن روزوقتی سرکلاس خوشنویسی که هنوز هفته ای یک روز می رفتیم، دیدمش، آشتی جویانه به خاطر تندی رفتار روز قبلم به طرفش رفتم و لبخند زدم، که نرگس گفت:

 

بیخودی واسه خرکردن من، لبخند ژوکوند نزن.

 

از ته دلخندیدم و شروع به معذرت خواهی کردم:

 

ببخشید به خدا،دست خودم نبود.

 

نرگس در حالیکه از لای ورقه هایش ورقه ای را در می آورد و به دستم می داد، گفت:

 

اتفاقاً دست خودت بود، بخون تا بفهمی.

 

روی یک ورقه باخطی خوش این شعر را نوشته بود:

 

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک پرواز بی هنگام، کردم مبتلا خود را

 

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

 

به دست خویش کردم، این چنین بی دست و پا خود را

 

چنان از طرح وضع ناپسند خود، گریزانم

 

که گر دستم دهداز خویش هم سازم جدا خود را

 

هنوز آن ورقه به دیوار اتاقم است.

 

با نرگس آشتی کردم، در حالی که از راه ظریفی که برای بیان حال من پیدا کرده بود هم رنجیده بودم و هم خوشم آمده بود.

 

سه روز بعد،ثریا وضع حمل کرد و دختری ظریف و کوچولو و بی نهایت عزیز برای همگی ما به دنیاآورد که اسمش را سحر گذاشتند. به دنیا آمدن سحر برای زندگی آرام یک دنیا هیجان بود. برای ما که هیچ وقت اطرافمان بچه کوچکی نداشتیم، سحر شد چشم و چراغ خانه ما و روشنی دل مادر و هر چه بزرگ تر می شد و شباهتش، به گفته مادرم به من بیش تر می شد،علاقه من به او چندین برابر می شد. مادر همیشه می گفت – انگار تو رو کوچولو کردن –و من چه لذتی می بردم از این که او را در آغوش بگیرم. سحر باعث بیدار شدن نیازهایی توی وجود من شد که خودم هم از وجودشان خبر نداشتم. وقتی او را در آغوش می گرفتم،ناخودآگاه به این فکر می افتادم که چقدر دوست دارم سحر بچه خودم باشد و فکر میکردم چقدر دلم می خواهد بچه ای داشته باشم. بچه ای که بی اختیار در ذهن من شبیه به محمد مجسم می شد. از فعل و انفعالاتی که توی مغزم صورت می گرفت مبهوت می شدم. وقتی برای سحر لالایی می خواندم و او در حالی که سرش روی شانه یا سینه ام بود خوابش میبرد، یا با سر و صداهای بچگانه جواب ابراز احساسات مرا می داد، حسی سرکش و غیرقابل مقاومت مرا در خود می گرفت و حسرتی سوزان وجودم را به آتش می کشید. حسرت بچه ای که مسلماً می توانستم حالا داشته باشم و نداشتم.

 

وقتی به خیالم مجال جولان می دادم، پیش از همه چیز، محمد را به عنوان پدر بچه ام مجسم می کردم و از تصور این که محمد با آن عطوفت و مهر و آن روحیه ظریف و در عین حال محکم و قاطع،می توانست یکی از بهترین پدرها باشد، غرق حسرت می شدم.

 

با در آغوش گرفتن سحر، لذت داشتن و نیاز به داشتن بچه و مادر شدن را در خودم حس می کردم، لذت بی نهایت در آغوش گرفتن موجود ضعیف و کوچکی که از گوشت و خون خود آدم باشد. احساس می کردم وجودم از محبتی ناب پر می شود و وقتی امیر قربان صدقه سحر می رفت یا نگاههای سرشار از محبتش را به ثریا و سحر می دیدم، بی اختیار محمد در نظرم مجسم می شدو فکر می کردم اگر الان بود، اگر ما بچه دار شده بودیم، رفتار او چطور بود؟! مطمئن بودم او همان طور که بهترین شوهر برای من بود، می توانست بهترین پدر باشد و از رنج این که هم خودم و هم بچه ای را که حالا در آرزویش بودم از نعمت وجود او محروم کرده بودم، به خودم می پیچیدم و رنج می بردم، اما بی حاصل.

از زمانی که دنیا، دنیا بوده، خود کرده ها را تدبیری نبوده، پس غیر از عذاب حاصلی برای من هم نبود. مگر همیشه نمی گویند : بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش؟! من افتاده ای بودم که سزای خود را می دیم و درد می کشیدم. دردی بدون دارو و امید بهبود ...
 

دالان بهشت قسمت چهل و دوم

همان روزها بود که بالاخره تلاش های مریم و ناصر ثمر داد و یک محل مناسب که با سرمایه ما جور درمی آمد پیدا شد و با کمک های امیر و سرمایه ای که بیش ترش از سهم خود من بود،همراه آزیتا و نرگس و مریم که هر کدام گوشه ای از کار را تقبل کرده بودند، نزدیک سالگرد تولد بیست و پنج سالگی ام سرانجام، مهد کودک ما که اسمش را سحر گذاشته بودیم، افتتاح شد و پناهگاه و ماوای دیگری به جای دانشگاه پیدا کردم، که با پناه بردن به آن سرم، را گرم کنم. تا آن جا که می توانستم کار می کردم و خودم را خسته.

 

از بدنم کار می کشیدم تا مبادا روحم مجال جولان پیدا کند و دوباره فکرهای همیشگی داغانم کند.مخصوصاً که مریم چون ماه های اول حاملگی را می گذراند و حالش خوب نبود، نمی توانست زیاد کمک کند، پس من کارهای او را به عهده گرفتم، و برای اولین بار از حس مسئولیت سنگینی که به گردنم بود هم دچار هیجان و خستگی می شدم و هم مدیریت و مشکلات حاصل از آن را تجربه می کردم و، به رغم همه دشواری ها، از حس شیرین توانایی اداره کردن عده ای، غرق شادی می شدم.

 

وقتی بچه های کوچک برای اسم نویسی می آمدند، با حیرت حس می کردم به همه آن ها علاقه دارم و دوستدارم که پیش ما شاد و راضی باشند. گه گاه مثل بچه هایی که بازی می کنند، با خودم فکر می کردم همه این ها بچه های منند، بچه هایی که حالا آرزوی داشتن یکیشان راداشتم.

این شد که روزبه روز بیش تر به کارم علاقه پیدا کردم و مهد خانه دومم شد که به اندازه خانه خودمان دوستش داشتم. همان سال بود که آزیتا برای تولدم یک قاب قشنگ و بی نهایت زیبا از کارهای خودش آورد.

 

منظره ای از یک خانه قدیمی ته کوچه ای با صفا بود که در میان درخت هایی تناور داشت و از فراز دیوارها شاخه های یاس و نسترن توی کوچه ریخته بود. این منظره بی آن که شباهتی به کوچه و خانه قبلی ما داشته باشد، مرا به یاد آن جا می انداخت و انگار عطر یاس هارا حس می کردم. این تابلو شد زینت بخش کارم در مهد کودک.

 

آقای ابهری هم به عنوان کادوی تولد در ضمن افتتاح مهد کودک برایم یک قاب رومیزی فرستاده بود. قاب خاتمی زیبا که در میان آن با خطی طلایی رنگ این بیت نوشته شده بود:

 

بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار

 

چند و چند از پی کام دل دیوانه روم

 

و با خطوطیمورب و در حاشیه با خطی تیره تر این بیت ها دایره وار نوشته شده بود:

 

گر از این منزل ویران به سوی خانه روم

 

دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم

 

زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم

 

نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

 

تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک

 

به در صومعه بابربط و پیمانه روم

 

آشنایان ره عشق گرم خون بخورند

 

ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم

 

گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز

 

سجده شکر کنم وز پی شکرانه روم

 

آن روز وقتی کادوی قاب را باز کردیم و شعر را خواندیم، چقدر از دست نرگس خندیدیم که می گفت:

 

این جواب اون شعری است که اون شب حافظ باهاش آبرویت رو برد.

 

آن قاب برای همیشه روی میز کارم ماند و هر وقت چشمم به آن می افتاد، غیرممکن بود تمام بیت ها را نخوانم و بیش از پیش در قلبم از دکتر ابهری و آزیتا و نرگس ممنون نشوم. چون به کمک جلسه های ادبی دکتر بود که من تا حدودی با مفهوم عمیق واژه ها آشنا شدم و درکمال ناباوری دیدم که یک بیت شعر می تواند چقدر معنا و مفهوم داشته باشد و با کمک و راهنمایی های آن ها به کتاب و کتابخوانی علاقمند شدم. اویل گوش کردن به حرف های استاد و کم کم هم صحبتی و مطالعه باعث شد توی جلسه ها جا بیفتم، دیگر خجالت نکشم،حرف ها را بفهمم و خودم هم حرفی برای زدن داشته باشم و فقط شنونده ای نادان که ازهمه چیز حیرت می کند، نباشم. لذت فهمیدن و دانستن و از قید خرفتی رها شدن را که به من احساس زنده بودن و اعتماد به نفس می داد اول از همه به نرگس و بعد به دکتر و آزیتا مدیون بودم. برای همین ممنونشان بودم و بی نهایت دوستشان داشتم و اوقاتی که غرق خواندن کتاب می شدم یا با لذت و عشق به موسیقی اصیلی گوش می کردم که یک روز ازآن منتفر بودم، غیرممکن بود یاد محمد نیفتم و پیش خودم آرزو نکنم، کاش حالا که دیگر حرف هایش را می فهمم و حرفی برای گفتن دارم، فقط یک بار دیگر می دیدمش، کاش فقط ... ولی فایده نداشت. تا حالا ای کاش توی دنیا ثمر داشته که حالا برای من داشته باشد؟! من فقط رنج می بردم و بس. رنجی نهانی که کسی از آن با خبر نبود.

 

رنج بردن باعث فهمیدن می شود و ذهن را به تلاش برای شناختن وا می دارد تا این که قواعد زندگی وتلخی و سختی را می شناسد و به درک و شعور می رسد. ولی وقتی به فهمیدن و درک رسیدی،از آن به بعد دیگر خود فهمیدن باعث رنجت می شود. دیگر هم از فهمیدن خودت رنج میبری، هم رنج فهمیدن آنچه دیگران درک نمی کنند و نمی فهمند و نمی بینند، به جانت نیش می زند و آزارت می دهد. ولی هر قدر در نادانی می شود درجا زد، در فهمیدن نمیشود. وقتی چشم هایت باز شد، دیگر نمی توانی آن را ببندی و خودت را به نفهمی بزنی،و من تازه حالا می توانستم رنج آن سال های محمد را درک کنم و خجالت بکشم، اما باز هم بی فایده.

 

بهمن ماه آن سال بود که آزیتا طی مراسمی مفصل با مهندس پارسا ازدواج کرد و بعد از سال ها من و نرگس چه شور و شوقی برای این عروسی داشتیم. عروسی اش مرا به یاد عروسی زری انداخت و خاطرات گذشته ها. هوا همان طور سرد بود و برف ریزی می بارید و من که بعد از محمدبه هر عروسی که می رفتم غمی مرموز به دلم چنگ می زد، آن روز انگار غصه ام چندین برابر بود. غصه ام زاییده حسادت نبود، یک جور غبطه نسبت به نگاه های پر مهر عروس و داماد آزارم می داد. ناخودآگاه یاد لحظه لحظه روز عقدم می افتادم و نگاه های پرمحبت محمد و حس اولین باری که دستم را لمس کرد. گرمایی که از یادآوری این حس به جانم می ریخت دیوانه ام می کرد و من باز هم غیر از کلافه شدن و رنج بردن چاره ای نداشتم. آن روز هم با یادآوری روز عروسی زری باز خاطرات گذشته، روشن و زنده جان گرفته بود. یاد شوقی افتادم که برای هر چه بهتر شدن در نظر محمد داشتم و حالا که هیچ چشم و نگاهی برایم گرمای نگاه پر مهر محمد را نداشت، زجر می کشیدم.

 

اعتماد به نفسو رضایت خاطری که دو چشم مشتاق که انسان دل در گرو مهرش دارد به آدم می دهد، حلاوتعزیز بودن برای کسی که برای تو عزیزترین است، با هیچ حس دیگری در این دنیا قابل قیاس نیست. و حالا وقتی داشتم حاضر می شدم، دلم نگاه های موشکاف و دقت عمیق چشمهای محمد را می خواست که هم تحسین می کرد، هم مواظب محفوظ بودن من بود. خدایا چقدردلم می خواست بود و از لباسم ایراد می گرفت و از من می خواست خودم را یا صورتم را بپوشانم و من با شوق، وجودی را که دیگر متعلق به خودم نبود، می پوشاندم و او بازهم دقت می کرد و وسواس داشت و مثل کسی که عاشق گنجی باشد که می خواهد از دید اغیارپوشیده نگهش دارد، از من ایراد می گرفت.

 

آری، هر چیزیمی تواند برای آدم به آرزو و حسرت تبدیل شود. مثل من که دلم حتی برای ایرادهای محمد هم بهانه می گرفت و حالا تازه، به ارزش دقت او به تمام کارهایم پی می بردم.دقتی پر از مهر و غیرتی پر از عشق برای حفظ وجودی که او می خواست حتی نگاهی به حریمش تجاوز نکند. از هجوم این فکرها، خدا می داند چه غوغایی توی قلبم می شد.ظاهرم آرام و شاد بود، می خندیدم ولی غمی به قدر غربت تمام دل های غریب دنیا سینه و قلبم را می فشرد. غمی غیر قابل بیان و ناگفتنی که شیرینی لحظه ها را با حسرتی جانکاه از من می گرفت و پشیمانی و افسوس را به جایش می نشاند.

 

با این احساس بود که در عروسی یکی از بهترین دوستانم شرکت کردم در حالی که خبر نداشتم توی این جشن نرگس را هم به نوعی از دست می دهم. آن روز نرگس که از شادی آرام و قرار نداشت،مثل صاحبخانه از مهمان ها پذیرایی می کرد، سر به سر دیگران می گذاشت و با حرف های بامزه و شوخی های بجایش دیگران را شاد می کرد و لحظه ای در بک جا بند نمی شد. و از آن جا که تقریباً بیش تر دوست ها و اقوام آزیتا را می شناخت، با حالتی خودمانی با همه برخورد می کرد. در این گیر و دار از قرار پسر عموی شوهر آزیتا گلویش سفت و سخت پیش نرگس گیر کرد.

 

پسر عمو که اسمش پرویز بود و مقیم آمریکا، مردی 42 ساله بود که از سنش خیلی جوان تر به نظر می آمد و می گفتند وضع مالی خیلی خوبی دارد. ولی به هر حال از نرگس چهارده سال بزرگتر بود. وقتی مسئله خواستگاری او مطرح شد حال بدی شدم. از همه بدتر این بود که نرگس علی رغم مخالفت خانواده اش، دیگران و من و آزیتا، بعد از چند جلسه گفتگو پیشنهاد ازدواج پرویز را قبول کرد و در جواب مخالفت های شدید ما و جر و بحث های طولانی، یک روز بالاخره حرف آخر را زد. به احمقانه ترین دلایل این ازدواج را قبول کرده بود، یکی این که می گفت – پرویز منو یاد بابام می اندازه – و دیگر این که میخواست به خارج برود. کارمان از بحث به داد و فریاد و حتی قهر کشید، ولی نرگس تصمیمش را گرفته بود. فروردین به عقد پرویز درآمد و شوهرش رفت تا برای اقامت نرگس و بردنش اقدام کند.

 

برخلاف عروسی آزیتا که شاد بودیم، برای عقد نرگس گریه کردم. نرگس دو روز قبل از عقد همراه آزیتا آمده بود تا به اصطلاح با هم آشتی کنیم. آن روز هم هرچه سعی کردم با دلایل به او بقبولانم که اشتباه می کند، نرگس با خونسردی و آرامش برایم توضیح داد که خودش به تمام جوانب قضیه فکر کرده و تمام حرف هایی که من می زدم، خودش قبلاً سبک و سنگین کرده، منتها می گفت که خودش روحیه خودش را بهتر می شناسد و آخر سر به شوخی اضافه کرد:

 

تو نمی خواد دلت برای من شور بزنه، تو اگر عقلت می رسه یک فکری به حال خودت بکن که هنوز داری با یک شبح زندگی می کنی.

 

بعد هم مثل همیشه قضیه را با خنده و شوخی و سر و صدا تمام کرد و گفت:

 

حالا جریمه اینکه با دوست نازنینی مثل من قهر کردی، باید ناهار ما را ببری رستوران خانم جون!

 

منظورش رستوران معروفی بود که نزدیک خانه امیر قرار داشت و اسمش مطبخ بود. من محیط این رستوران را به خاطر سبک سنتی اش دوست داشتم و همیشه می گفتم آن جا مرا به یاد خانم جون میاندازد. یادش به خیر آن روز چقدر از حرف های نرگس خندیدیم و غصه من از رفتن نرگس و دوری اش چندین برابر شد و در عین حال احساس تنهایی و بی سرانجامی و بلتکلیفی بیش از همیشه آزارم داد.

 

همه دوستانم سرو سامان گرفته بودند و راهشان مشخص شده بود. فقط من بودم  که حیران و سرگردان با گذشته هایم زندگی می کردم و هر چه می گذشت درمانده تر می شدم. حتی فکر ازدواج هم آزارم می داد، چون گذشته دست از سرم برنمی داشت، انگار قلب و ذهن آدم در یادآوری گذشته ها و از دست رته ها بی رحم ترین جلادهای دنیایند. با هر شدتی بخواهی از خاطره ای یا گذشته ات فرار کنی، با همان شدت آن را توی صورتت می کوبد و آزارتمی دهد. من برای اندیشیدن به آینده و ازدواج و ... نخست باید گذشته ام را، در یککلام محمد را فراموش می کردم، که برایم میسر نبود. درست مثل این که برای ندیدن واز یاد بردن چیزی رو از آن برگردانی و کسی چانه ات را بگیرد و به زور وادارت کندبه آنچه روحت را می خراشد نگاه کنی، به یاد آوری و به آن فکر کنی و این جاست که دیگر راه فراری نیست. وقتی وجود خودت با تو در جنگ باشد، راهی جز تسلیم نیست. بایدراضی به زجر شوی و تسلیم به خون جگر، تا روزی که قلبت چانه ات را رها کند و بگذارد، اگر نه برای همیشه، لااقل تا آن جا که ممکن است فراموشی باعث شود راه زندگی ات تغییر کند، رویت را برگردانی و تصمیم بگیری. بدبختی من هم این بود که درتمام سال هایی که به سرعت می گذشت، در تک تک لحظه هایم، اگر برای یک ثانیه هم خواستم به آینده فکر کنم، انگار کسی چانه ام را می گرفت و صورتم را به گذشته برمیگرداند. برای همین، راهی به جلو و آینده نداشتم، زندگی، احساس و آرزوهایم پشت سرم جا مانده بود. من مانده بودم و گذشته.

 

گذشته هم یعنی محمد.

به همین دلیل چشم هایم را می بستم و با یاد او زندگی می کردم و وقتی هم که چشم باز می کردم مسلماً جز او کسی را نه می دیم، نه می خواستم ببینم. ولی تا کی و کجا می شد به اینوضع ادامه داد؟! با گذشت زمان فشار مادرم بیش تر می شد. و با زمزمه هر خواستگاری یا ازدواج دوست هایم او هم زمزمه اش را از سر می گرفت. از طرف دیگر فشار دوستانم بود که هر کدام به طریقی می خواستند مرا سر عقل بیاورند.

 

مریم و آزیتا با دلیل و برهان و منطق و نرگس با نیش و کنایه و شوخی می خواستند مرا وادار به ازدواج کنند. و تازگی ها گهگاه امیر هم، غیر مستقیم، گوشه و کنایه می زد و من مجبور بودم خودم را به نفهمی بزنم. برای فرار از حرف ها و خودم بر دلبستگی ام به کار می افزودم و سعی می کردم وقتم بیرون از خانه بگذرد. این جوری زمان هم، انگاردنبالش گذاشته بودند، به سرعت می گذشت.

مریم وضع حمل کرد و صاحب دختری تپل و شیرین شد که مثل عروسک پنبه ای سفید و نرم بود. اسمش را پریا گذاشت. من حالا دو تا عشق کوچولو داشتم، یکی سحر که روز به روز بزرگ تر می شد و حالا کم کم می توانست راه برود و توی خانه باعث سرگرمی ام بود و دیگری پریا که مثل عروسکی جان دار توی محل کار کنارم بود. در این میان رفتن نرگس نزدیک و نزدیکتر می شد و غصه های من بیشتر. به خصوص که آزیتا هم احتمالاً برای مدتی با شوهرش از ایران می رفت تا به پیشنهاد پسر عمویش، یا همان شوهر نرگس، ببیند می توانند آنجا زندگی کنند یه نه؟ قرار بود با نرگس همسفر شوند و من دلم به اندازه دنیا گرفته بود و احساس تنهایی و غربت می کردم. یکی از همان هفته های آخر توی کوه بود که دوباره آزیتا و نرگس صحبت را به من و آینده و گذشته کشاندند و آزیتا مثل همیشه با ملایمت و نرمی زبان به نصحیت باز کرد:

 

مهناز، قبول کن که تو این قضیه رو خودت این قدر برای خودت بزرگ کردی. هزاران آدم هستن که حتی باهم زندگی می کنن و بعد، جدا می شوند. درسته، یک مدت وقت لازم است، ولی به هر حال فراموش می کنن. اصلاً تو این جوری فکر کن، شاید ارزش این دوست داشتن برای تو، به خاطر همین جداییه. به خدا لیلی و مجنون هم اگه به هم می رسیدن دیگه عشقشون افسانه نمی شد. قبول نداری؟!

 

ولی من فکر میکنم افسانه شد، نه برای این که به هم نرسیدن. واسه این که کسی رو جای هم دیگه قبول نکردن. یعنی فراق و دوری و زجر رو قبول کردن و اسمش رو قسمت و تقدیر و زندگی نگذاشتن که بتونن فوری برن سراغ یک لیلی یا یک مجنون دیگه.

 

نرگس خندان گفت: ا ، نه بابا، آزیتا کلاس های بابایت کار خودش رو کرده. مردم چه غلط های زیادی می کنن! می شنوی؟!

 

آزیتا در حالیکه می خندید گفت: حالا گیریم اینه که تو می گی. ولی خوب، بابا اون ها این کار رو دو طرفه کردن، تو چی؟! تو حتی خبر نداری مجنون تا حالا صاحب چند تا لیلی دیگه شده؟یا اصلاً لیلی اولی رو یادشه یا نه؟! به خدا این کار تو اشتباه محضه. اگه با یک خاطره می شد یک عمر سر کرد، نصف بیش تر آدم های دنیا، تنها بودن، اصلا همه شون،ولی نمی شه. مهناز جون، تو رو خدا، ناراحت نشو، ولی قبول کن که داری احمقانه عمل می کنی. ببین اگه می دونستی کارت غلط نیست سربلند می گفتی، من هنوز محمد رو دوست دارم و نمی خوام برم دنبال زندگیم، ولی خودت می دونی این حرف بیخوده، برای همین حرفی برای زدن نداری، تازه مجبوری فکرت رو قایم هم بکنی. قبول کن که مادرت حق داره، برادرت حق داره، ما حق داریم، آخه سر کردن به پای آدمی که معلوم نیست کجاست و چه می کنه، اصلاً سر سوزنی از گذشته و تو یادی توی ذهنش هست یا نه، خودت بگو اسمش چیه؟!

 

نرگس فوری گفت:خریت. اصلاً شاید اون آقا زاده الان صاحب چند تا بچه باشه، اون وقت این خانم این سر دنیا شده ژولیت بی چاره گول این باقی مانده جوانی و آب و رنگت رو نخور، اینم تموم می شه، اون وقت باید بشینی مثل محمد، ماتمش رو بگیری، فکر می کنی چند وقت دیگه بخت برگشته هایی مثل آقای ارجمند، خر قیافه ات می شن و عاشق سینه چاک؟!

 

با زهرخندی تلخ در حالی که دلم از حرف های هر دوشان گرفته بود گفتم: یعنی تو نمی فهمی که من از همین که اون ها فقط خر قیافه من می شن فراری ام؟! اصلاً می دونین چیه؟! بابا من یک اشتباه کردم، چه می دونم یک خریت، یک دیوونگی تا آخرش هم وایسادم، تا الان که صدام در نیومده بعد از اینم همین طور، دیگه بحث سر چیه؟!

 

یکدفعه آزیتاگفت: ای بابا، خوب تو که این قدر اصرار داری چرا نمی گردی دنبالش؟!

 

با تحیر و گیج گفتم: من؟!

 

نرگس فوری هیجانزده گفت: وای راست می گه، چقدر خنگ بودیم، چرا تا حالا به این فکر نیفتادیم؟!

 

من دوباره بهت زده پرسیدم: ما بگردیم دنبالش؟!

 

نرگس گفت: آره دیگه، پس کی؟! بالاخره باید بفهمیم این آدمی که تو داری خودت رو فدای فکرش می کنی،کجاست؟! در چه حالیه؟!

 

آخه چطوری؟ ازکجا؟!

نرگس با حرص گفت: باز مثل هالوها حرف زد. بالاخره تو آدرس مغازه پدرش، خونه شون، خونه کس وکارش، محل کار شوهر خواهرش، چه می دونم یک جا رو داری دیگه. خودش هم نباشه،خانواده اش این جا هستن، آب نشدن برن توی زمین که ...

این چیزی بود که من واقعاً هیچ وقت به آن فکر نکرده بودم. از تصور خودم که در به در دنبالش میگردم حال بدی به من دست می داد. این چیزی نبود که بخواهم. زار و حقیر، خرد و شکسته. اگر پیداش می کردم به چه دردی می خورد؟! چه حاصلی داشت؟!

نرگس دوباره انگار فکرم را خوانده بود، گفت: بابا نمی گم که برو داد بزن آهای، من خانه به خانه، کو به کو دارم دنبالت می گردم. فقط می گم دورادور یکجوری خبردار بشیم، ببینم کجاست؟ ایرانه؟ زن گرفته یا نه؟ چند تا بچه داره ...

 

این حرف هایش همیشه مثل کاردی بود که به قلبم فرو می رفت و من حتی رویم نمی شد به او بگویم که از تصور ازدواج محمد دیوانه می شوم.

 

حقیقت این بود که می ترسیدم. از این که آن حرف ها حقیقت داشته باشد، می ترسیدم و مدت ها بود از روبرو شدن با واقعیت و حتی فکر کردن به آن فراری بودم. اگر باقی عمرم هم به محمد گذشته دلبسته می ماندم، زجرش از پیدا کردن آن محمدی که نرگس می گفت، کم تر بود.گذشته زندگی من با محمد و خاطراتش مثل چاهی بود که مرا در خودش بلعیده بود و راه فراری نگذاشته بود. راست می گفتند کارم احمقانه بود، اصلاً دیوانگی محض بود، ولی چاره ای نداشتم. دیگر از دست خودم هم خارج بود. برای همین چنان با ناراحتی و تند و تیز و گزنده گفتم – نه – که آن ها ساکت شدند و دیگر چیزی نگفتند.

 

بقیه راه در سکوت گذشت و من در حالی که تلخی حقایقی را حس می کردم که نرگس و آزیتا می گفتند و خودم بارها به آن اندیشیده بودم، با اخم هایی درهم قدم برمی داشتم، که پیرمردی با  آوایی حزین در حالی که دسته ای پاکت دستش بود و شعر سوزناکی می خواند به ما رسید و با لحنی ملتمس پرسید:

 

بابا، فال نمیخری؟!

 

من که دلم بینهایت گرفته بود، بی اختیار دست بردم و یک پاکت را از لای پاکت ها بیرون کشیدم.ورقه ای در آن بود که رویش نوشته بود:

 

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

 

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

 

بقیه اش را نخواندم. از خوشحالی و بدون این که بشمارم چند تا اسکناس از کیفم بیرون کشیدم به او دادم و بعد در حالی که کاغذ رو مثل فتح نامه جلوی چشم آن ها می گرفتم با خنده وخوشحالی گفتم:

 

بفرمایین اینم جواب.

 

نرگس با نگاهی که زهر غضب و تمسخر داشت، گفت:

 

نگذار بیش تراز این به کم عقلی ات ایمان بیاورم. واقعیت با این نصفه ورق کاغذ و یک خط شعر عوض نمی شه، می شه؟!

 

همان طورخوشحال گفتم: حالا شاید منظور از یوسف، محمد نباشه، همون عقل من باشه، این که دیگهامکان داره، نداره؟!

این بار آن دو از ته دل خندیدند و من دلم نیامد ورقه را دور بیندازم.

 

فردای آن روز کنار ورقه تاریخ آن جمعه را نوشتم و گذاشتم زیر شیشه میز کارم، توی مهد کودک، تا هر وقت چشمم به آن می خورد به خودم دلداری بدهم. از آن به بعد این شد یک رمز بین ما. هر وقت بحثمان می شد و نرگس می خواست به خاطر به قول خودش کم عقلی مرا مسخره کند، به طعنه می گفت:

 

دیدی یوسف گمگشته، باز نیامد به کنعان؟!

 

من هم همیشه خندان می گفتم:

 

گفته بود می آد! نگفته بود که کی می آد! گفته بود؟!

دالان بهشت قسمت چهل و سوم

زمستان از راه رسید. برخلاف انتظار، آزیتا و شوهرش زودتر راهی شدند. چون از طریق اقامت مهندس پارسا در انگلیس می توانستند زودتر کارهایشان را روبراه کنند، ولی نرگس کارش بیشتر طول می کشید و به احتمال زیاد اواخر زمستان یا اوایل بهار می رفت که برای من همان دو سه ماه هم غنیمت بود.

 

روز خداحافظی از آزیتا و رفتنش، بار دیگر به یاد رفتن زری افتادم. بعد از سال ها دوباره با همان شدت برای رفتن دوستی که بی نهایت برایم عزیز بود، اشک می ریختم. شاید یک هفته طول کشید تا حالم کمی جا بیاید و بدون این که به زبان بیاورم، پیشاپیش برای رفتن نرگس هم عزا گرفته بودم.

 

برای همین روزتولد 26 سالگی ام جزو خاطرات تلخم است. همان وقت ها علی هم که درسش تمام شده بود،رفت سربازی و به عنوان افسر وظیفه به مشهد اعزام شد و این باعث بی قراری و گریه زاری مدام مامان توی خانه بود که تا حالا هیچ کداممان از او جدا نشده بودیم. ازطرف دیگر، برای خرید محلی که برای مهد کودک اجاره کرده بودیم احتیاج شدیدی به پول داشتم. برای همین ناگزیر ماشینم را فروختم و این برای من که ماشین برایم مثل خانه ای متحرک شده بود و کار راه انداز بود خیلی سخت بود.

 

کشمکش با مادرسر مسئله ازدواج هم که روز به روز شدیدتر می شد و حالا با نبودن علی و تنهایی مادر، دیگر از خانه هم نمی توانستم فرار کنم. ثریا هم به خاطر بیماری زهرا خانم و نبودن جواد که از طرف شرکت آقای ارجمند مدام در سفر بود، نمی توانست مثل گذشته زیاد به خانه ما بیاید. پس من می ماندم و مادر و بی قراری هایش برای علی و آینده خودم. حالا که مجبور بودم وقت بیش تری توی خانه باشم تازه به تغییراتی که مادرکرده بود پی می بردم. بعد از مرگ پدر انگار مادر آن صبوری و تحمل همیشگی را نداشت،به کوچک ترین بهانه ای ناراحت می شد و گریه می کرد و آخر سر هم به این نتیجه میرسید که اگر پدرم زنده بود، اوضاع این طور نمی شد. بعد با التماس سر و ته هر موضوعی را به ازدواج من می کشید و مدام می گفت:

 

می ترسم مثل بابایت من هم ناغافل برم، اون وقت دستم برای تو از گور بیرون می مونه. علی مرده،بالاخره خودش گلیم خودش رو از آب می کشه. غصه تو داره منو داغون می کنه.

 

اگر در پاسخ،شوخی می کردم از کوره در می رفت و اگر سکوت می کردم برآشفته می شد و فکر می کرد به او اهمیتی نمی دهم و ... برای همین دیگر خانه برایم جو آرام و آرامش همیشگی رانداشت. بعد از چند سال که تازه داشتم آدمی عادی می شدم و با دنیای خودم و کارم آرامش پیدا می کردم، حالا این اوضاع پیش آمده بود و کلافه ام می کرد. از طرف دیگرمریم هم غصه ها و ناراحتی هایش را که مهتاب علتش بود به محیط کار می آورد و آن جا هم او یا پکر بود یا در فکر یا مشغول گریه.

 

مهتاب از آن دسته قربانی ها بود که برای فرار از چاله، چاه را ندیده و نشناخته و با سر در آن افتاده بود. او که به قول خودش با ازدواج با مردی مسن و پولدار تصمیم گرفته بود گره ای از زندگی مادرش باز کند، شده بود گره ای کورتر از بقیه برای اکرم خانم بیچاره. چون به هیچ عنوان نمی توانست شوهری را که هیچ جور با افکار و آرزوهایش جور در نمی آمد تحمل کند و از طرفی به خاطر بچه هایش راه گریزی نداشت.

 

مخصوصاً بعد ازازدواج موفق مریم، انگار آرزوهای مهتاب هم دوباره بیدار شده بود، سراب پول وخوشبختی عاصی و سرخورده اش کرده بود و بدجور سرناسازگاری با شوهرش گذاشته بود. باداشتن دو تا بچه، در حالی که سومی را حامله بود، یکسره در راه یزد به تهران یا برعکس بود. ولی چون با مخالفت اکرم خانم ازدواج کرده بود و خواست خودش بود، تا دهان باز می کرد همین را می شنید که – تقصیر خودته – بی چاره او هم مثل من نه راه پس داشت نه پیش. این وضعیت مهتاب، گریه هایش، پژمردگی بچه هایش، بگومگو و جنگ اعصابی که به راه می انداخت و نگرانی ای که پدید می آورد مستقیماً روی زندگی مریم و اکرم خانم هم تاثیر داشت. مریم هم که نمی خواست این مسئله را توی خانه و با ناصر مطرح کند، گریه و ناراحتی و درد دل هایش را می آورد به مهدکودک برای من. این درحالی بود که به دلیل شناخته شدن مهدکودک و بیش تر شدن تعداد بچه ها، اجباراً پرسنل و در نتیجه کارهای مهدکودک هم چند برابر شده بود و حوصله و وقت بیشتری می خواست.

 

از سوی دیگر فشار روحی که ناشی از رفتن نرگس بود اعصاب مرا تحت فشار می گذاشت. احساس می کردم بعد از یک دوره آرامش دوباره دنیا با من سر جنگ دارد. فشارهای عصبی تحملم را کم ترمی کرد، حوصله ام را می گرفت و جسمم را فرسوده می کرد و من دوباره همه شادابی و انرژی و روحیه ای که با کمک نرگس ذره ذره به دست آورده بودم، از دست می دادم و دنیا پیش چشمم تیره و تار می شد و خودم بی حوصله و عصبی و پژمرده می شدم. این حالت هر چه بود به موعد رفتن نرگس نزدیک تر می شدیم، تشدید می شد. طوری که وقتی آخرفروردین ماه نرگس رفت، ناراحتی معده با چنان شدتی مرا از پا انداخت که یک هفته تمام بستری بودم. شبی که نرگس رفت، برخلاف قولی که هر دو به هم داده بودیم که به قول خودش – زنجموره نکنیم - ، انگار به چشم های هر دویمان سیل اشک بسته بودند. حتی کلامی حرف از دهانمان درنیامد. فقط اشک بود و اشک و وقتی پشت شیشه ها نرگس برای آخرین بار هق هق کنان دست تکان داد و رفت، من چنان احساس بدبختی و تنهایی و بیچارگی می کردم که انگار من به جای او توی شهری غریب گیر افتاده بودم. درمانده بودم، سرم را توی دست هایم گرفتم و زار زنان آن قدر توی فرودگاه ماندم که صبح شد و بلندگو اعلام کرد هواپیما از باند بلند شد.

خدایا، چه روزسیاهی بود. نرگس با خودش آرامش و طراوت روح و شادابی و نشاط زندگی ام را برد. حس وحال دوباره از من سلب شد، درست مثل زمانی که محمد رفته بود. اما بعد از هشت سال نه اعصاب آن موقع را داشتم، نه نیرو و انرژی آن زمان را.

این شد که سردرد و ناراحتی معده بی چاره ام کرد. به زمین و زمان بد وبیراه می گفتم و فکر میکردم توی این دنیا به هر چیزی دل می بندم و دلخوش می شوم حتماً باید از دستش بدهم.از سرنوشت مزخرف خودم حالم به هم می خورد و در عین حال از این که چاره ای جز تحمل نداشتم دیوانه می شدم.

 

آن روزها هم مثل تمام روزهای دیگر گذشت و من به سرکارم برگشتم، ولی دیگر نه آن روحیه قبل را داشتم نه حوصله ای که با دل و جان مثل سابق به کارهایم برسم. افسرده و بی حوصله سرکار می رفتم که خانه نباشم. ناراحتی معده هم بدجور آزارم می داد و مادر که حال و روزم را می دید به نذر و نیاز پناه برده بود و تقریباً دیگر به کار من کاری نداشت.

 

یک ماه و نیم از رفتن نرگس گذشت و من روز به روز فرسوده تر می شدم. نا امید و بی انگیزه مثل مرده ای به زور جسمم را به دنبال می کشیدم، دیگر نه حوصله کلاس رفتن داشتم نه حتی جلسه های دکتر ابهری. بعد از رفتن نرگس حتی برای یک بار هم به کوه نرفته بودم. انگارهوا هم سر لج داشت. با این که اواسط خرداد بود، مثل وسط تابستان گرم و نفس گیر شده بود و آدم را کلافه می کرد.

 

صبح روز دوشنبه بود که مادر گفت، فردا تصمیم دارند با خاله منصوره به جمکران بروند و اگر من قبول کنم و شب به خانه امیر بروم، مادر هم با خیال راحت شب به خانه خاله می رود که صبح زود حرکت کنند. بدون چون و چرا قبول کردم ولی چند لحظه بعد یادم افتاد که چند روزاست قرار بوده با مریم به خانه اکرم خانم بروم تا با مهتاب، که دوباره به قهر آمده بود تهران، حرف بزنیم.

 

به مادر گفتم:من می رم خانه اکرم خانم و شب همون جا می مونم. شما نگران من نباشین.

 

از مادر که خداحافظی می کردم، بوسیدمش و گفتم: خوش بگذره.

 

نگو خوش بگذره،بگو خدا حاجتت رو بده. این همه راه توی این گرما نمی رم که خوش بگذرونم، دعا کن خدا حاجتم رو بده.

 

می دانستم حاجتش چیست و برای این که سر حرف باز نشود، گفتم: باشه دعا می کنم.

 

مادر دوباره گفت:

 

مهناز، حالا امشب هم اگه نرفتی عیبی نداره. فردا حتماً برو خونه امیر. زهرا خانم سه روزه بیمارستانه، زشته، ثریا دلخور می شه. برو یک سری بزن، یک حالی بپرس. ناسلامتی خواهر امیری، دختره، برادرش که نیست، خواهر و برادر دیگه ام که نداره، درسته تو هم چشمتو هم بگذاری؟!

 

راست می گفت.پس به مادر قول دادم و راه افتادم. طفلک زهرا خانم، روز به روز حالش بدتر شده بود تا این که کلیه هایش از کار افتاده بود و سه روز بود در بیمارستان بستری شده بود ومن فقط تلفنی از امیر و ثریا حالش را پرسیده بودم. حالا که جواد هم نبود، مسلماًبه ثریا سخت می گذشت. فکر کردم فردا هر طور شده به ملاقاتش می روم.

 

بعد از این که کارمان تمام شد، همراه مریم راهی خانه اکرم خانم شدیم. توی خیابان همان طور که منتظر تاکسی بودیم، یکدفعه چشمم به تابلویی افتاد که جلوی مرکز انتقال خون با خط قرمز نوشته بودند :

 

نیاز فوری به گروه خونی B+ . خون من هم B+ بود. برای اولین بار و ناگهانی دلم خواست بروم خون بدهم، حالا از من اصرار بود و از مریم انکار که می گفت:

 

تو خونت کجابود؟! بیا بریم.

 

من که حرصم گرفته بود، با لج گفتم: انگار در مورد پشه حرف می زنه، بیا بریم ببینی خونم کجابود؟!

 

مریم غرغرکنان به دنبالم آمد و بالاخره موفق شدم خون بدهم.

 

 مریم به شوخی به خانمی که کیسه خون را می برد گفت: خانم رویش بنویسین خون یک آدم لجبازه،اگه کسی خواست و قبول کرد بهش بزنن.

 

از جایم که بلند شدم، سرم گیج رفت و از آن جا که هیچ وقت آبمیوه دوست نداشتم، نتوانستم آبمیوه ای که برایم آورده بودند بخورم. به اصرار مریم که روبروی بیمارستان یک بستنی فروشی دیده بود، مجبور شدم همراهش بروم و یک ظرف بزرگ بستنی را که در حالت عادی بیش تر از شش تا هفت قاشق نمی توانستم بخورم، به قول مریم – کوفت کنم - . خودش فالوده خورد و برای من بیچاره بستنی گرفت و همان بستنی هم بود که مسمومم کرد و آنشب به جای حرف زدن با مهتاب، مریض شدم و قوز بالای قوز برای آن ها. تا صبح از بس حالم به هم خورد، نگذاشتم کسی بخوابد. فردای آن روز رنجور و مریض و در حالی که مدام به مریم بد و بیراه می گفتم، آمدم سرکار، به این امید که حالم با آب قند و عرق نعنایی که خورده بودم بهتر شود ولی نشد. تا نزدیک ظهر حالم خراب بود و آخر سردیدم فایده ای ندارد. برای همین به مریم گفتم می رم درمانگاه.

 

دکتر تشخیص مسمومیت داد و برایم سرم نوشت. ولی من که حوصله نداشتم دو سه ساعت آن جا بخوابم،از درمانگاه بیرون آمدم و فکر کردم حالا که مادر نیست بهتر است به خانه امیر بروم.

 

می دانستم که ثریا سرم را برایم بزند. چون دیده بودم آمپول و سرم زهرا خانم را می زند. این بودکه با آن حال خراب، راهی خانه امیر شدم و آخرین قوایم هم با دیدن محمد تمام شد و از حال رفتم.

دالان بهشت قسمت چهل و چهارم

مهناز پاشو، میدونی چند ساعته خوابیدی؟ ساعت هشت شبه.

 

 

صدای ثریا بود.با ناتوانی چشم هایم را باز کردم، ولی نور چنان چشمم را زد که دستم را روی چشمهایم گذاشتم و خواهش کردم چراغ را خاموش کند. چشم هایم از گریه می سوخت و سرم چنان درد می کرد که حس می کردم انگار مغزم به دیواره های جمجمه ام می خورد. بدنم خرد و خسته بود و استخوان هایم مثل این که زیر آواری عظیم شکسته و خرد شده باشد. همه جایم درد می کرد و کوفته بود و از همه بدتر قلبم انگار یک در میان می زد و نمیگذاشت نفسم بالا بیاید.

 

ثریا کنارم نشست و با آرامی دستش را روی دستم گذاشت:

 

خوب دختر، تو چرا زنگ نزدی بگی مریضی امیر بیاد دنبالت؟! اون طرف هم که مریم بیچاره از دلهره مرده و زنده شده. می دونی چند دفعه از ظهر تا حالا زنگ زده؟! بیچاره دیده تو دیرکردی رفته درمانگاه، نبودی. هرچی منتظر شده، نرفتی مهد، نمی دونی با چه حالی زنگ زد این جا. با تلفن مریم ما فهمیدیم تو چرا از حال رفتی. اگه نه، من و امیر از کجا می فهمیدیم؟!

 

پرسیدم، کی زنگ زد؟!

 

همان موقع که تو حالت به هم خورد. گفت که دیشب تا صبح حالت بد بوده.

 

می فهمیدم که این همه توضیح ثریا برای چیست. می خواست به من بفهماند که جلوی محمد و خانمی که همراهش بود، مریضی من مطرح شده است تا برای از حال رفتنم خجالت نکشم. از او ممنون بودم، ولی فکر محمد مثل مته داشت مغزم را سوراخ می کرد و برای همین به هیچ چیزدیگر نمی توانستم درست فکر کنم. این سوال که آن ها این جا چه کار می کردند و اینکه چطور در مورد آن ها سوال کنم، داشت دیوانه ام می کرد.

 

بالاخره درحالی که به زحمت می نشستم، گفتم:

 

تو چرا دیرور نگفتی مهمون داری که من نیام؟!

 

ثریا خودش رابه آن راه زد و گفت:

 

مهمون؟ مرتضی این ها رو می گی؟ اگه بگم باورت نمی شه چطوری امروز دیدیمشون. اینه که می گن کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه. تو اصلاً چرا نمی گی روز وسط هفته امیر خونه چیکار می کنه؟ امروز امیر به خاطر من نرفت سرکار، که با هم بریم بیمارستان آزمایشهایی که باید از بیرون جوابش رو می گرفتیم ببریم. وقتی برگشتیم، امیر منو گذاشت خونه و رفت مطبخ غذا بگیره، ده دقیقه نشده بود، دیدم دستش رو گذاشته روی زنگ و برنمی داره. خلاصه، اون هام اومده بودن این جا غذا بخورن، حالا دیگه تو فقط حال امیر رو مجسم کن، روی پایش بند نبود. محمد و زن مرتضی رو آورده بود خونه، مرتضی مونده بود تا ناهار ....

 

حتی نتوانستم حفظ ظاهر کنم، از جا پریدم و حرفش را قطع کردم:

 

زن مرتضی؟!

 

ثریا با نگاهی که انگار تا ته فکرم را خوانده باشد، لبخندی محو زد و گفت:آره فرزانه زن مرتضی بود، محمد هنوز زن نگرفته.

 

خدایا، انگارقلبم را از زیر آوار بیرون کشیدند. دلم می خواست از شادی فریاد بزنم و دهان ثریارا که این حرف از آن در آمده بود ببوسم. مثل این که جریان خون توی تنم سریع شده بود، بدنم داغ شد و احساس گرما می کردم. مثل آدم محتضری که با شوک دوباره نفس بکشد، نفس من هم برگشته بود. بعد از سال ها باز ضربان قلبم چنان تند شده بود که جلوی شنیدنم را می گرفت.

 

خدایا، دیگرآرزویی ندارم.

 

درست مثل اینکه یکباره از دوزخ وارد بهشت شده بودم، شکنجه آن چند ساعت در شادی این خبر فراموش شد و از بین رفت.

 

ای کاش ثریا آنجا نبود. دلم می خواست از ته دل بخندم و فریاد بزنم و برای خودم تکرار کنم: محمد زن نگرفته، محمد زن نداره! چه فشاری به این جسم بدبختم آوردم که بتواند روح از شادی رقصانم را تحمل کند و دم برنیاورد. فقط از جا بلند شدم و پنجره را باز کردم و صورتم را بیرون گرفتم. نسیم گرم آن شب، برای صورت من که مثل کوره می سوخت، چقدرخنک بود! آه که دلم می خواست رو به آسمان فریاد بزنم:

خدایا، متشکرم!

 

که باز با صدای ثریا به خودم آمدم: مهناز یک تلفن به مریم بزن. سفارش کرده بیدار شدی بهش تلفن بزنی.

 

ولی من ذهنم فقط پر از فکر محمد بود. دلم می خواست سوال کنم، رویم نمی شد. توی ذهنم فقط دنبال راهی برای طرح سوال می گشتم، که هم اشتیاقم را نشان ندهد و مشتم را باز نکند، هم سر از سوال هایی که داشت دیوانه ام می کرد، درآورم. همین موقع بود که امیر همراه سحر از بیرون برگشت. با همه کوفتگی جسمم، انگار شادی و هیجانی که توی تنم رسوخ کرده بود، حالم را بهتر کرده بود. تمام هیجان بی نهایتی را که در وجودم رسوخ کرده بود، با بازی و بوسیدن سحر بیرون ریختم. به فاصله چند ساعت از آن احساس بدبختی وفاجعه عظیم، چنان احساس خوشبختی می کردم که هیچ چیز حتی ضعف و سوزش معده، خستگی و ترس از فردای نامعلومم هم نمی توانست شادی را از من بگیرد.

 

آنچه آن روز تجربه کردم با رنج تمام آن سال ها برابری می کرد. وقتی یاد چند لحظه پیش می افتادم که دلم می خواست دنیا به آخر برسد و احساس ضعف، درد، یاس، رنج و غصه ای که وجودم را له می کرد، یاد آواری می افتادم که درست به عظمت آوار هشت سال پیش بود که محمداز من رو بر گرداند و مرا با همان حدت و شدت له کرد و از پا انداخت، تازه میفهمیدم از دست دادن آنچه انسان دوست دارد، رنجی عظیم است، ولی در مقایسه عذاب دیدن آن چیز در تملک دیگری هیچ است و این بود که احساس می کردم، خوشبختم. خوشبخت ترین آدم روی زمین!

 

آن شب چه شبی بود، انگار روی زمین نبودم و همه اش فکر می کردم خدایا، اگه الان نرگس ایران بود،چه می شد؟! بعد از سال ها، دوباره با چه احساس سبکی و آرامشی نماز خواندم و چشمهایم، راز و نیازکنان، به آسمان آن قدر خیره ماند تا سپیده زد و من در حالی که سحرکنارم بود با آرامشی غیر قابل وصف، خوابم برد.

 

تازه فردای آنروز بود که هیجان فرو نشست و دوباره با افکار درهم و برهم تنها ماندم. عقلم به کارافتاد:

 

خوب حالا معجزه اتفاق افتاده! مگر تو آرزویت نبود فقط یک خبر از او پیدا کنی؟! حالا از آن هم فراتر رفتی، او را دیدی، هنوز ازدواج هم نکرده، حالا چه؟! چه کار می خواهی بکنی؟!اصلاً چه کار می توانی بکنی؟! می توانی بروی و از او توجه و محبت گدایی کنی؟!

 

دوباره وارفتم، حوادث روز قبل را توی ذهنم زیر و رو کردم:

 

خاک بر سر بدبختت! تو بجز از حال رفتن و زر زدن، کار دیگری بلد نیستی؟! بدبخت اون جوری جلوی همه از حال رفتی، که چی؟ حالا دیگران چی فکر می کنن؟1 می مردی نعشت رو تا توی اتاق می کشوندی؟! حالا خبر مرگت، حالت به هم خورد، می گن مسموم شدی! دیگه اون آبغوره گرفتن مسخره جلوی همه چی بود؟! همه فکر نمی کنند اگه خودت محمد رو نخواستی، دیگه این حال و روزت برای چیه؟! آخ که واقعاً خاک بر سرم. از همه بدتر خودش، حالا چی فکر می کنه؟! نکنه دلش خنک شد؟! دیگران نمی دونن، اون که خودش می دونه، اون بوده که منو نخواسته.

 

دوباره چه حالی داشتم. انگار شادی و آرامش با من دشمن خونی بود. آخر چرا یک روز کامل هم نباید فکرمن بی چاره از چرا و اما و کاشکی و محاکمه خالی باشد؟ توی مغزم دوباره هیاهو و جنجال بود و برای همین وقتی که به مریم گفتم که محمد را دیدم، در جواب فریاد حیرت او که سراسیمه می پرسید – اون چی کار کرد؟! زن گرفته یا نه؟! چی گفت و ...- فقط به او پریدم:

 

قرار بود چیکار کنه؟! و پیش خودم فکر کردم: من احمق هر کاری لازم بود کردم! لزومی نداشت اوکاری بکند!

 

از دست خودم کفری بودم، از تصویری که توی اذهان دیگران با این کار پیدا شده بود و فکری که حتماً به ذهن او هم رسیده بود. از این که این جوری چقدر حقیر شدم و این چیزی بودکه برایم از ندیدن دوباره اش سخت تر بود. نمی خواستم برای دومین بار من باشم که حقیر و زار شده ام. نه، حالا که بیست و شش سال دارم، نمی خواستم همه آنچه این چندسال سعی کردم به زور باشم، حالا فرو ریزد. توی سرم چقدر افکار در هم و برهم بود وچه حال بدی داشتم. از سرسام و سر در گمی انگار کسی گلویم را می فشرد و حال خفقان داشتم. به خاطر همین حالم هم بود که آن روز وقتی دیدم مادرم خیلی خوشحال و سرحال است، آن قدر غرق در بی چارگی خودم بودم که حتی سوال نکردم که علت خوشحالی اش چیست.و اصلاً یادم رفت بگویم زیارت قبول.

 

مادر با رنجش وطعنه گفت: زیارت شما قبول! چقدر جاتون خالی بود!

 

آن قدر اوقاتم تلخ بود که حوصله شوخی و حرف و عذرخواهی نداشتم، فقط یک کلمه گفتم: ببخشید، یادم نبود.

 

خواستم بروم توی اتاقم که مادر دوباره با ناراحتی گفت: آخه مگه غیر از من و تو کسی دیگه ام توی این خونه هست؟! از صبح که می ری، غروب می آی و من توی این خونه با در و دیوارها تنهام. شبم که می آی، می ری توی اون اتاق، خودتو حبس می کنی؟!

 

ببخشید مامان،به خدا سرم خیلی درد می کنه.

 

مادرم یکدفعه بی مقدمه گفت: زن مرتضی زنگ زد حالت رو پرسید!

 

چنان یکه خوردم که چشم هایم گرد شد و دهانم باز ماند. مادرم چنان راحت می گفت – زن مرتضی - ،انگار نه انگار که بعد از هشت سال و یکدفعه و ناگهانی، سر و کله آن ها پیدا شده وطوری حرف می زد مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده.

 

این که از ثریا قضیه را شنیده، مسلم بود، ولی چرا به جای بهت یا ناباوری، آن قدر راحت برخورد میکرد؟! چرا خوشحال بود؟!

 

با تعجب و حیرت پرسیدم: زن مرتضی؟!

 

آره دیگه،ماشاالله چه دختر با فهم و کمالی هم هست. خیلی بهت سلام رسوند. حالتم پرسید و برای جمعه ناهار دعوتمون کرد. هر چی هم اصرار کردم، اول اون ها بیان، قبول نکرد. گفت:ایشاالله مامان که اومدن با هم مزاحمتون می شیم. محترم خانم رو می گفت ها. آخه حاج آقا و محترم خانم رفتن پیش زری. نمی دونی وقتی محمد گفت، فاطمه بچه دار شده ....

محمد؟! پس بااو هم حرف زده؟! بهت زده و گیج با صدای بلند گفتم:

محمد گفت؟!اصلاً معلومه شما چتونه؟! همچین می گین محمد، زن مرتضی، انگار نه انگار که ما بااین ها قبلاً چه نسبتی داشتیم. مامان هیچ حواستون هست این ها کی هستن؟! عقل از سرمن پریده یا شما؟! همچین خوشحالی می کنین که ...

مادر باناراحتی حرفم را قطع کرد و گفت:

 

دست شما درد نکنه، نخیر عقل از سر من نپریده. آره که خوشحالم، چرا نباشم؟! یک عمر با هم دوست بودیم، نون و نمک هم رو خوردیم. دشمن خونی که نبودیم، اون ها باید از ما و تو طلبکار باشن و ناراحت، که نیستن. با انسانیت و محبت زنگ زدن دعوتمون کردن، بهم بربخوره؟! اگه تو همه چیزت با آدم ها فرق کرده، من از آدم به دور نشدم. وقتی اونها با بزرگواری به روی خودشون نمی آرن، توقع داری من خودمو بگیرم؟! این ها قبل از اینکه با ما وصلت کنن هم، دوست و همسایمون بودن. امیر واسه محمد جونش در می رفت، الان ثریا می گه دو روزه امیر از خوشحالی روی پایش بند نیست. خود من هم همین طور. ازصبح که شنیدم تا حالا انگار علی و امیر خودم برگشته، ذوق کردم، اصلاً می دونی ...

 

مادر برای اولین بار بود که سر مسئله ای با من این طور بگومگو می کرد و من برای اولین بارنمی توانستم فکرش را بخوانم و حالش را درک کنم. چرا خوشحال بود؟ یعنی امیدوار بود که دوباره ... ؟! نمی دانستم، نمی فهمیدم. از طرفی هم این را قبول داشتم که رابطه ما با خانواده محترم خانم، مثل رابطه فامیلی بوده. محمد با امیر بزرگ شده بود،وقتی هم رفته بود، با خاطره بدی نرفته بود، همه گناه ها گردن من بود و رفتن اوبرای مادرم به منزله از دست دادن یک داماد و پسر خوب بود. یاد حرف نرگس افتادم. –وقتی زندگی وارونه باشه، اتفاق هایش هم وارونه می شه . – حالا حکایت زندگی من بودکه هیچ چیزش به آدم شبیه نبود.

 

همان طور که به طرف اتاقم می رفتم، گفتم: خیله خب، باشه، شما بفرمایین. خوش بگذره.

 

یعنی چه؟ دختره چند دفعه سفارش کرده، مگه می شه نیای؟!

 

مامان ...

 

مامان، بی مامان. وقتی اون ها به روی خودشون نمی آرن، یعنی چی؟! تو هم نباید به روی خودت بیاری. خوبه خودت گفتی نه، اگه اون گفته بود نه، چه کار می کردی؟!

 

وا رفتم، مادر بدون این که بداند انگشت درست روی نقطه ای گذاشت که قلبم را به درد می آورد. دردسر همین بود که او گفته بود نه، که من حالا تکلیف خودم را نمی دانستم.

 

مادرم ادامه داد: دیگه به قول امیر، دختر هفده، هجده ساله نیستی که. مثلا، اگه خدا بخواد،تحصیلکرده ای! بعد از اون هم، اگه نیای فکر می کنن چشمت بار برنمی داره!

 

کاش می شدبگویم که واقعاً هم چشمم بار برنمی دارد که با محمد باشم و کنارش نباشم. نزدیکی و غریبگی برایم تلخ و سخت بود و از همه بدتر چیزی بود که آن ها نمی دانستند و خبرنداشتند، این که او به من گفته بود به درد هم نمی خوریم و این که او مرا نخواسته بود. برای همین وقتی با او روبرو می شدم احساس بدی می کردم، احساس حقارت. نمیدانستم باید چه رفتاری داشته باشم. تازه می فهمیدم، این طوری پیدا کردنش، چقدر سخت است. با این افکار تلخ و پریشان، محکم و عصبانی گفتم:

به هر حال من نمی آم.

 

در اتاق را به هم زدم و به خودم دلداری دادم :

نه نمی رم.رفتن من مخصوصاً حالا که اون روز جلوی همه اون جوری رفتار کرده بودم، چه معنی دارد؟!

 

فقط خدا میداند چه حال خرابی داشتم، حالی که قابل بیان و بازگویی نیست. بعد از سال ها خداخدا کردن، حالا پیدایش کرده بودم و می دیدم فایده ای ندارد، باز هم سرگردانم وبدبخت. سعی می کردم چهره اش را که آن روز چند لحظه دیده بودم مجسم کنم، اما تنهاچشم هایش توی خاطرم می نشست و نگاهی که نمی توانستم معنایش کنم. حالا می فهمیدم که قادر نیستم با او روبرو شوم و حالت طبیعی داشته باشم. از وحشت آنچه ممکن است توی نگاهش ببینم به خودم می لرزیدم، از تمسخر تحقیر یا حتی بی اعتنایی که ممکن بود توی نگاه و رفتارش باشد. در حالی که می دانستم اگر خودم را هم بکشم، نگاه چشم هایم مرا لو می دهد. مگر همیشه نمی گفت از نگاهم همه چیز را می فهمد؟! چقدر مسخره است که حالا، بعد از هشت سال، با نگاه از او توجه گدایی کنم و او با تمسخر نگاهم کند. وای نه، بمیرم بهتر است.

چشمم به خط نرگس افتاد که زیر شیشه میزم بود. نوشته بود:

 

اگر از جانب معشوقه نباشد کششی                   کوشش عاشق بی چاره به جایی نرسد

 

زیرش امضا کرده بود: نیش زهر آگین.

 

چون این جزو حرف هایی بود که گه گاه به متلک به من می گفت و من می گفتم، تو فقط بلدی نیش بزنی.و حالا فکر می کردم واقعاً چه شعر قشنگی است. خدایا، چقدر دلم برای نرگس تنگ شده بود، اگر الان این جا بود می توانست مرا از تنهایی ...

 

صدای مادر،رشته افکارم را پاره کرد:

 

از جا بلند شدم و با خستگی و بی حالی پرسیدم:

 

کیه؟!

مادر گوشی راکنار تلفن گذاشته بود و رفته بود. به تردید گوشی را برداشتم.

 

الو؟!

 

سلام مهنازخانم، منم فرزانه ...

ای مامان بدجنس، مرا کجا گیر انداخت. اصلاً نمی فهمیدم چه دارم می گویم. فرزانه با خوش زبانی دوباره حالم را پرسید و خودش برای جمعه دعوتم کرد و هیچ کدام از بهانه هایی را که من با بدبختی سعی می کردم ردیف کنم، قبول نکرد و گفت:

 

ما جمعه رو انتخاب کردیم که شما هم وقت داشته باشین.

 

بالاخره مجبور شدم قول بدهم. یعنی تا وقتی قول ندادم رضایت نداد. آخ که دوست داشتم تلفن را بکوبم زمین و خرد کنم. خدایا، چرا حتی خوشبختی های مرا با خون جگر قاطی کردی؟! آرزو دارم ببینمش، ولی با این حال و روز؟! یکدفعه فکر کردم، اصلاً شاید جمعه او نباشد!! یعنی ممکن است نباشد؟! اگر نباشد، چه؟! مسخره بود. خودم هم نمی دانستم چه مرگم است.مبادا واقعاً دیوانه شوم.

 

با همان افکار درهم و برهم درست تا ظهر جمعه مثل مار به خودم پیچیدم و با فکرهای جورواجور کلنجاررفتم. هزار بار، برخورد او را مجسم کردم و هزار بار رفتار خودم را سبک و سنگین کردم و هزار جور تصمیم گرفتم و فکر کردم و آخر هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. فقط دلهره و اضطراب بود و بلاتکلیفی.

دالان بهشت قسمت چهل و پنجم

بالاخره جمعه رسید، همراه یک دنیا دلشوره که داشت مرا از پا در می آورد. هر چه به خانه مرتضی نزدیک می شدیم، رعشه ای غریب از اضطراب و دلهره تنم را می لرزاند. گوش هایم انگار اصلاً حرف های امیر و ثریا و مادر رانمی شنید و چشم هایم سحر را که همیشه با دیدنش بی تاب می شدم، نمی دید. هر لحظه دلم می خواست در ماشین را باز کنم و فرار کنم. از یک طرف دلم می خواست بروم و ببینمش، از طرف دیگر می دیدم قدرت ندارم جلوی جمع با او روبرو شوم. می خواستم هرجوری هست ظاهرم را حفظ کنم و می ترسیدم نتوانم. هشت سال بود سعی کرده بودم کسی نفهمد از درون چقدر شکسته و خرد شده ام. نگذاشته بودم کسی غرور مچاله شده و پرپرزدن دل بدبختم را ببیند و حالا می فهمیدم که بیش ترین موفقیتم برای این بوده که با محمد روبرو نشده بودم.

 

وقتی امیر زنگ در را فشار داد، رعشه تنم چند برابر شد و بدنم یخ زد، خدایا کمکم کن.

 

در باز شد. فرزانه و مرتضی با رویی گشاده پشت در بودند. یک لحظه نفسم بالا آمد، خدا را شکر پس او نیامده. ولی همین که خواستم نفس راحتی بکشم، صدایش توی هیاهو سلام و علیک دیگران توی گوشم پیچید. از بین مرتضی و امیر که بر سر سبد گل بزرگی که دست امیر بود شوخی می کردند، گذشت و گفت:

 

سلام مادر جون.

 

دوباره نفهمیدم چه مرگم شد. مادر اما شوقش را نشان داد و، در کمال تعجب، دست گردن محمد انداخت و به گرمی همدیگر را بوسیدند. مادر درست مثل این که یکی از پسرهایش را بعد از سال ها دیده باشد، ذوق می کرد و محمد هم ذوق زده بود.

 

مادر در حالی که می خندید گفت: چرا نگاه می کنین،پسرمه. بعد از اون، به من محرمه، بوی امیر خودمو می ده.

 

محمد خندان دوباره خم شد و صورت مادر را بوسید و همان موقع بود که از فراز شانه مادر، یک آن نگاهش به من افتاد. نگاهی سرد و سخت که تا عمق وجودم را سوزاند. زود نگاهم را دزدیدم و به خودم نهیب زدم. بدبخت خودتو جمع کن، محکم باش، نگاهش رو ندیدی؟!

 

سرم را بالا گرفتم و سعی کردم دیگر نگاهم به او نیفتد. با فرزانه دست دادم و روبوسی کردم و به تلافی بار قبل هر چه می توانستم مهربان و صمیمی برخورد کردم، حالا دیگر خیالم راحت بود که همسر محمد نیست!

 

سعی می کردم رفتارم طبیعی باشد و خدا می داند که چقدر سخت بود طبیعی رفتار کردن و نادیده گرفتن او که همه وجودم به سمتش پرواز میکرد. اما به خودم تشر زدم. بی چاره نگاهش رو ندیدی؟! در مقابل آنچه من از محمد و نگاه هایش به خاطر داشتم، آن نگاه مثل اعلان جنگ بود. با بدبختی تلاش کردم حواسم را جمع کنم و همان موقع بود که تازه متوجه مرتضی شدم و بی اختیار گرم و صمیمی و غرق حیرت سلام کردم. با تعجب به مرتضی خیره مانده بودم و از دیدن قیافه اش که زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده بود و با موهایی که کمی ریخته بود به نظر جا افتاده تراز محمد می آمد، جا خورده گفتم:

 

چقدر عوض شدین!

 

مرتضی خندان جواب داد: اما شما اصلاً فرقی نکردین.

 

ناخودآگاه از این حرف چقدر خوشحال شدم. همراه مرتضی و فرزانه به جایی کنار مادر راهنمایی شدم. در حالی که محمد هم روی مبل کناری مادر،بین امیر و مادر نشسته بود. ثریا هم کنار من نشست و فرزانه و مرتضی روبروی ما.امیر و مرتضی با سر و صدا شوخی می کردند و ثریا و فرزانه احوالپرسی و تعارف. محمدهم با مادر گرم صحبت بود و این میان فقط من بودم که سرم را به سحر گرم کرده بودم تا بتوانم جلوی خودم را بگیرم و بی اعتنا باشم.

 

انگار چیزی مثل آهن ربایی قوی مرا به سمت محمد میکشید و از این که حس می کردم او آرام و بی تفاوت غرق صحبت با مادر است و اصلاً من را نمی بیند و وجودم را حس نمی کند، عذاب می کشیدم. نمی دانم شاید توقع من زیاد بود و به اشتباه در انتظار همان نگاه ها و رفتارهای گذشته بودم و شاید به خاطر عطش و کشش شدیدی که خودم نسبت به او داشتم، رفتار عادی او به نظرم بی اعتنایی می آمد.احمقانه بود ولی حقیقت داشت، او را عاشق و بی قرار می خواستم. حالا می فهمیدم که اشتباه می کردم که شب و روز دعا می کردم خدایا فقط ببینمش، چون حالا می دیدم دیدنش بدون داشتنش برایم چقدر کشنده است.

 

غوغایی که توی وجود من بود با رفتار عادی و آرام اوچقدر مغایر بود و چقدر عذابم می داد. احساس می کردم با بی اعتنایی و بی توجهی میخواهد مرا کوچک کند و بیش تر از این که آن روز جلوی مرتضی این ها حالم به هم خورده و گریه کرده بودم، در رنج بودم و فکر می کردم مشتم پیش همه باز شده.

 

نمی دانم، شاید هم بی اعتنا نبود، رفتارش معمولی بود و من انتظار بیجایی داشتم. به هر حال هر چه بود، لحظه به لحظه اعصابم کوفته تر میشد. همین موقع بود که چشمم به چشم های فرزانه افتاد و به نظرم آمد با کنجکاوی نگاهم می کند که شاید هم باز اشتباه از من بود که مثل گربه دزده فکر می کردم توجه همه به ما و رفتارهای ماست.

 

برای این که سرم به چیزی گرم باشد از فرزانه خواستم که اگر عکسی از زری دارد برایم بیاورد. وقتی عکس ها را آورد، ماتم برده بود. اصلاًباور نمی کردم. زری در حالی که هیکلی تقریباً دو برابر گذشته ها پیدا کرده بود،قیافه ای زنانه داشت و با دو پسری که در بغل گرفته بود با آن زری که در ذهن من بود، زمین تا آسمان فرق داشت. دو تا پسرهایش، سالار و سهند، مثل سیبی بودند که از وسط با شوهرش نصف کرده باشند. خود مسعود هم تقریباً بیش تر موهایش ریخته بود ودیگر کاملاً شبیه دکترها شده بود. چند تا عکس هم با محمد داشت که معلوم بود توی این چند سال محمد دو سه بار رفته انگلیس.

 

از عکس های زری جالب تر، عکس های فاطمه خانم بود که با یک پسر و دو دختر دوقلو، کنار قیافه های بسیار شاد محترم خانم و حاج آقاانداخته بودند.

 

پرسیدم: بچه های فاطمه خانم، الان چند ساله هستن؟

 

فرزانه گفت: دوقلوها، هورا و هیوا، شش ساله شونه وهومن سه سال.

 

هنوز اصفهان زندگی می کنند؟!

 

فرزانه جواب داد: نه الان چهار ساله که رفتن بحرین.هومن همان جا به دنیا آمده.

بقیه عکس های عروسی خود فرزانه و مرتضی بود که مربوط به سه سال پیش بود، ولی محمد توی هیچ کدام از عکس ها نبود. فهمیدم آن موقع ایران نبوده. پس کی آمده؟! یعنی بعد از این چند سال بار اول است که آمده؟ اصلاً تازه برگشته؟! کاش یکی درباره او حرف می زد یا از او سوال می کرد.

 

از فرزانه پرسیدم: چطوری زری تا حالا نیامده ایران؟!

 

مرتضی به جای فرزانه توضیح داد: دو سال اول که داشت زبان می خواند و اقامتش درست نشده بود. بعد هم که حامله شد و قرار شد وقتی بچه بزرگ تر شد بیاد. اما تا سالار خواست یکخورده بزرگ تر بشه، دوباره زری خانم حامله شد و مادر رفت اون جا. امسالم که قرار بود به خاطر قلب آقا جون بیاد، بازم قرار شدمادر این ها برن و خلاصه فکر کنم دیگه همون بمونه یکدفعه درس شوهرش که تموم بشه باهم بیان و در حالی که با خنده به محمد اشاره می کرد گفت:

 

خانواده ما اینجورین دیگه. رفتنشون با خودشونه،برگشتنشون با خدا!

 

مادر حال مهدی را پرسید.

 

مرتضی گفت: ای بابا، اون ها وقتی که ایران هم بودن،کسی خبر از حالشون نداشت.

 

مادر با تعجب گفت: مگه حالا کجا هستن؟!

 

شش، هفت ساله رفتن کانادا، پیش فامیل های زنش.

 

مادر آهی از ته دل کشید و سری تکان داد و گفت:بیچاره محترم خانم.

 

چقدر توی این سال ها اتفاق های جورواجور افتاده بود.صحبت به پدرم و خانم جون کشید و اظهار تاسف مرتضی که دنباله اش باز محمد با مادرهم صحبت شد و بعد توی چند لحظه ای که سکوت شد، محمد با خنده و خوشرویی از ثریا پرسید:

 

خوب حالا تو بگو چی شد با جماعت پسر حاجی ها آشتی کردی؟!

 

هنوز شنیدن صدایش برایم مثل آهنگی زیبا، دوست داشتنی و دلنشین بود. فکر کردم تن صدایش عوض که نشده، هیچ، گرم تر و گیراتر از گذشته ها مرا مجذوب می کند.

 

ثریا با خنده گفت: آشتی نکردم. یک خوبشون رو سوا کردم، همین.

 

امیر قهقه زنان گفت: همه ش حرف بود برای رنگ کردن من، تو چرا این قدر ساده ای، می خواست منو گول بزنه که زد ...

 

امیر و محمد می گفتند و ثریا جواب می داد و همه میخندیدند. این میان هر بار فرزانه یا مرتضی با من حرف می زدند، محمد رویش به سمت مادر یا امیر بود و من که فکر می کردم مخصوصاً این رفتار را می کند، داشتم دق میکردم. راحت حرف می زد، شوخی می کرد، گهگاه در پذیرایی به مرتضی و فرزانه کمک میکرد ولی انگار اصلاً مرا نمی دید. درست مثل این که من اصلاً آن جا نبودم و این وجودم را از تحقیر و توهین و زجر پر می کرد. اعترافش سخت بود، ولی حقیقت داشت. دربرابر او دوباره همان مهناز هشت سال پیش شده بودم، محتاج نوازش و مهر و نگاه های حمایتگر او، محتاج تکیه کردن به سینه فراخش و حس کردن گرمای آرامش بخش دست هایش.

در مقابل آتشی که وجود مرا می سوزاند، رفتار او آب یخی بود که اعصابم را مختل می کرد و از خودم و وضعی که داشتم بیزار. ذره ذره تحملم تمام می شد و از این که آمده بودم بی نهایت پشیمان بودم. غمی سنگین به دلم چنگ میزد و احساس تلخی از حقارت و کوچک شدن به من دست می داد، بی اختیار اخم هایم لحظه به لحظه بیش تر درهم فرو می رفت. صدای خنده های آن ها با وجود معذب و قیافه درهم من که هیچ جوری نمی توانستم معمولی و بی اعتنا نشانش بدهم، ناهمانگی عجیبی داشت.مدام به خودم برای این که آمده بودم، بد و بیراه می گفتم:

خوب شد؟! خیالت راحت شد؟ دیدی چطوری انگار تو یک دیواری، ندیده گرفتت؟! خوب خودتو سنگ روی یخ کردی؟! بی چاره، تو مثل یک وصله ناهمرنگ دیگه هیچ وقت توی این جمع رفو نمی شی. اومدی این جا که چی؟ که ازش توجه و اعتنا گدایی کنی؟!

 

غرق این افکار عذاب آور بودم که یکدفعه مرتضی گفت:راستی مهناز خانم تبریک، شنیدم مهدکودک باز کردین.

 

فرزانه ادامه داد: واقعاً کار خوبیه، هم شغل خوبیه هم محیط خوبی داره، نه؟

 

شاید مرتضی هم با دیدن قیافه درهم من خواسته بود مرا از آن حالت در بیاورد و خبر نداشت وضع این جوری خراب تر می شود. چون یکدفعه همه ساکت شدند و حواس ها متوجه ما شد. تمام نیرویم را به کار می بردم که صدایم نلرزد و سنجیده و آرام و درست جواب بدهم. سرم را تکان دادم و گفتم:

 

خوب، اگه آدم بچه ها را دوست داشته باشه، بله کارخوبیه، منتها کار من اون جا بیش تر کارهای دفتریه. مریم بیش تر از من با بچه ها سرو کار داره.

محمد به جای من از مادر پرسید: همون مریم مهدوی،مادر جون؟!

 

وای خدا، انگار خانه را توی سرم کوبیدند، جلوی چشمهای همه، چرا از مادر پرسید؟ چرا از من نمی پرسید؟! می داند که حواس همه به ماست،می خواهد همه بفهمند اوست که دلش نمی خواهد با من هم کلام شود. از حرص و غصه ولجبازی داشتم خفه می شدم. با خود گفتم شاید پشیمان شده که هشت سال پیش هم نگذاشته دیگران بفهمند او بوده که مرا نخواسته و حالا می خواهد تلافی کند. زجری که به خودم داد و پیش خودم در تنهایی کشیدم کم بوده که حالا می خواهد تمام و کمال خردم کند؟!حرص همراه هجوم فکرهای مختلف داشت اعصابم را از کنترل خارج می کرد. بعد از این همه سال زجر، این همه سال انتظار تلخ، حالا حقم این بود؟ بدبخت! خوب شد؟ دوباره خوب لگد مالت کرد؟ خیالت راحت شد؟ برای چی اومدی؟ این جا چه کار داری؟ این همه زجر رابرای چی می کشی؟! ...

 

خودم هم نفهمیدم چه شد. وقتی به خود آمدم که سراپا ایستاده بودم و می گفتم:

 

با اجازه فرزانه جون، آقا مرتضی، من چند تا کار عقب افتاده دارم باید برم.

 

یکدفعه سکوت شد. فرزانه و مرتضی با تحیر گفتند: چی؟الان؟ ناهار نخورده؟

 

مادر و امیر هم با ناراحتی گفتند: کجا؟

 

در جواب مرتضی و زنش گفتم:

 

به خدا مامان می دونن، صبح هم اگه به شما قول نداده بودم نمی اومدم، وظیفه ام بود بیام ببینمتون که موفق شدم.

 

بعد با نگاهی که به مادر و امیر کردم به آنها فهماندم که دوباره آن روی سگی ام بالا آمده تا دیگر اصرار نکنند.

امیر با ناراحتی گفت: خیلی خوب، صبر کن می رسونمت.

 

نه امیر جان، خودم می تونم برم.

 

نه صبر کن، سر ظهره.

 

مگه روزهای دیگه کسی منو می رسونه سرکار؟ خودم میرم.

 

بعد رو به همه یک خداحافظی دسته جمعی کردم و برگشتم بروم که ناگهان شنیدم:

 

امیر، تو باش. من می رم.

 

غیر ممکن بود. محمد بود. نفسم بند آمد. حتی جرئت نکردم رویم را برگردانم. سکوت ناگهانی همه، وضع را وخیم تر کرد

 

محمد به مادر گفت: مادر جون، با اجازه، من مهنازخانم رو می رسونم. می رم خونه. قراره یک کتاب برای امیر بیارم. برمی دارم و می آم.

 

طفلک مادرم نمی دانست چه بگوید، و امیر بدتر ازمادر. من در حالی که سعی می کردم سحر را که سفت به گردنم چسبیده بود و گریه می کرد به امیر بدهم با حرصی که تلاش می کردم مخفی کنم،

 

گفتم: خیلی ممنون خودم می رم.

 

محمد خیلی جدی گفت: گفتم که کار دارم.

 

لجم گرفت. انگار من آدم نبودم یا در مورد کنیزش حرف می زد. سحر را به امیر دادم و همان طور که دوباره خداحافظی می کردم بدون این که نگاهش کنم گفتم:

 

شما به کارتون برسین، من خودم می رم. خداحافظ.

دالان بهشت قسمت چهل و ششم

از خانه بیرون آمدم. چه اوضاعی شده بود، همه در سکوت حواسشان به ما بود.

 

اما محمد صبر نکرد، گفت: با اجازه، فعلاً خداحافظ.

 

در را بست و به سرعت دنبال من که داشتم به قدم هایی که به دویدن بیش تر شباهت داشت می رفتم، دوید.

 

صبر کن، کارت دارم.

 

جواب ندادم. دوباره آن رعشه لعنتی برگشته بود. باخود می گفتم خدا کند نیاید. خدایا اگر دوباره حالم به هم بخورد؟! چه کار داشت؟! به اندازه کافی خردم کرده بود دیگر چی می خواست؟!

 

توی کوچه، در حالی که یکی دو قدم بیش تر با هم فاصله نداشتیم، با لحنی محکم که برای من گزنده و تلخ بود، گفت: گفتم صبر کن باهات کاردارم.

 

ایستادم، ولی برنگشتم. نمی توانستم با او روبرو شوم.دست هایم را مشت کرده بودم بلکه لرزه تنم کم تر شود. همان طور که کنارم می ایستاد،بدون این که نگاهم کند، گفت: ماشین من اون جاست.

 

گفتم که خودم می تونم برم.

 

منم گفتم که باهات کار دارم.

 

چرا این طور حرف می زد؟ چرا چنین با تحکم و سرد دستور می داد و رفتار می کرد؟!

با حرص گفتم: ولی من با شما کاری ندارم.

 

از کنارش که در ماشین را باز کرده بود، گذشتم.

 

آستین لباسم را گرفت، نه با ملایمت، با عصبانیت مرا به طرف عقب کشید: گفتم باهات کار دارم، سوار شو، می تونی بفهمی یا نه؟!

 

باور نمی کردم، اهانت از این بیش تر؟ این همان محمد آرام بود؟ اصلاً چه حقی داشت با من این طور رفتار کند؟ من را به هیچ می گرفت، آخربه چه حقی؟! خواستم چیزی بگویم، ولی تقریباً به زور مرا سوار ماشین کرد و در رابست.

 

دوباره احساس آن روزی که توی گوشم زده بود، پیداکردم. احساس خفیف شدن، احساس خواری و شکستگی و هیچ شدن. آن موقع مستحق این رفتاربودم، ولی حالا چه؟!

 

بغض گلویم را گرفت، بغضی که ثمره هشت سال رنج و عذاب شبانه روزی بود. بغضی که هشت سال قورت داده بودم و حالا با این رفتارش باعث می شد که خفه ام کند. صدایم به فریاد بلند شد و خودم هم نفهمیدم چه شد که عقده هشت سالهام را با کینه و غیظ و نفرت بیرون ریختم.

 

چی کار داری؟ از جون من دیگه چی می خوای؟ بعد از این چند سال اومدی که دوباره منو خرد و له کنی و بری؟ که به دیگران چی رو بفهمونی؟خیال می کنی نمی دونم برای چی دوباره خواستی با امیر این ها رابطه برقرار کنی؟!

 

هاج و واج مانده بود و با چشم هایی که از غضب به سرخی می زد، گفت: من از جون تو چی می خوام؟ من تو رو خرد کردم؟! تو رو خدا بس کن،نگذار فکر کنم هنوز عقلت نمی رسه.

 

بعد با زهرخندی تلخ اضافه کرد: در تعجبم برای فراموش کردن اون تجربه تلخ چطور تا حالا ازدواج نکردین؟! اگه ....

 

نتوانستم طاقت بیاورم، حرفش را بریدم. احساس کردم مسخره ام می کند. مخصوصاً با حرف آخرش کاملاً از کوره در رفتم. با همه توانم فریادزدم. فریاد زدم تا اشک هایم را کنار بزنم.

 

داری اعتراف می کنی که فکر می کردی عقلم نمی رسه آره؟! اشتباه می کنی. هم اون موقع عقلم می رسید، هم حالا. خیلی خوب هم عقلم میرسه، این قدر که از همه مردها نفرت داشته باشم. این قدر که بفهمم مردها فقط اسمی از مرد دارن، یک مشت نامردن که فقط، فقط حرف می زنن، دروغ می گن، بهت قول می دن و بعد زیر قولشون می زنن. این قدر عقلم می رسه که از تو، از گذشته ام و از هرچی مرده متنفر باشم.

در ماشین را باز کردم و پیاده شدم و سوار اولین ماشینی که می گذشت شدم، در حالی که او مبهوت، سرجایش خشکش زده بود و به من خیره مانده بود. اشک هایم سرازیر شده بود که از راننده که با تعجب از توی آینه نگاهم میکرد، خجالت می کشیدم. خدایا، چه کار کرده بودم؟ برای این که مرا پس نزده باشد،برای این که دوباره تحقیر نشوم، برای این که می ترسیدم دوباره خفیفم کند، تمام خشمم را از بی اعتنایی اش و تمام رنجی که این چند سال کشیده بودم، توی صورتش کوبیده بودم و درد می کشیدم. خیلی سخت است که آدم با دست خود قلبش را به لجن بکشدو دور بیندازد، فقط برای این که بر دیگری پیشی بگیرد. من از سر ترس، تمام دردم رابه صورت نفرت بیرون ریخته بودم و حالا پشیمان بودم. چرا؟ نمی دانستم. با خود میگفتم « مگه ندیدی چطوری ندیده ت می گرفت ؟! مگه توهین رو توی حرف زدن و رفتارشندیدی؟!» پس چرا از این که به او نیش زده بودم به جای احساس آرامش، رنج می بردم و درد می کشیدم؟ « آخه احمق، چرا لااقل صبر نکردی ببینی چی کار داره؟! تو که هشت سال صبر کرده بودی ده دقیقه هم رویش. نمی مردی که ... »

 

وقت هایی هست که دنیا با همه بزرگی برای آدم مثل قبری تاریک و تنگ می شود و همه هوای دنیا، جلوی خفگی آدم را نمی گیرد. آن روز برای من از آن وقت ها بود. خدایا، اصلاً چه لزومی داشت دوباره من و او با هم روبرو شویم؟ چه حکمتی چه مصلحتی توی این برخورد دوباره بود، غیر از شکنجه روح فرسوده من؟! پس این سرطانی که مثل خوره، جان من را می خورد کی می خواهی تمام کنی؟!

 

بی قرار و ناآرام به خانه رسیدم، در حالی که هنوز اشک هایم مثل باران جاری بود. بعد از سال ها دوباره چشمه اشکم روان شده بود. خدایا چه کنم؟! صدای اذان بلند شد و مرا بی اختیار به سمت پنجره کشاند. نمی دانم در وجودم چه ارتباطی بین اذان و آسمان هست که وقتی اذان را می شنوم دوست دارم آسمان را هم ببینم. صدای اذان توی آن ظهر خلوت جمعه و سکوت محیط و نگاه به آسمان آبی و فراخ،قلبم را بی طاقت تر از آن که بود کرد. هق هق کنان و از ته دل زار زدم و آن قدر اشک ریختم که احساس کردم آرام آرام آخرین قوای بدنم هم تحلیل می رود. با حال زار رفتم سراغ قرص های معده ام و بعد از سر ضعف دراز کشیدم و نفهمیدم کی با چشمانی خیس ازاشک خوابم برد.

 

گاهی آدم حاضر است هر چه دارد بدهد تا فقط چند ساعت بی خبر و رها از قید چیزهایی که آزارش می دهد، در سکوتی محض آرامش بگیرد. همان موقع هاست که خواب به داد آدم می رسد، و اگر مثل علاج کامل نباشد، لااقل مثل مسکنی قوی دردها را در زمان حال از آدم دور می کند. آن روز خواب برای من با همه آشفتگی اش این طور بود. فراموشی و فرار از زمان حال.

 

با صدای آرام مادر و ثریا هوشیار شدم، ولی چشم هایم را باز نکردم، ثریا داشت می گفت:

 

دیدین بیخودی حرص و جوش خوردین. من که گفتم حتماً یاخوابیده یا رفته پیش مریم.

 

چه می دونم مادر، وقتی دیدم جواب تلفن رو نمی ده،دلم هزار راه رفت.

 

صدای بلند امیر آمد: ثریا کجایی؟ پس چرا نمی آی؟

 

مادر آرام گفت: مادر یواش، خوابیده.

 

امیر با لحنی گزنده و پر از حرص گفت:

 

ا ، پرنسس خواب تشریف دارن؟!

 

و در جواب مادر و ثریا که می گفتند « یواش تر » باصدایی بلند تر از قبل ادامه داد:

 

مامان، به خدا دیگه من از دست رفتار شما، بیشتر ازخود اون دارم ذله می شم. آخه مادر من، چرا قبول نمی کنین که این دیگه یک دختر بچه هفت هشت ساله نیست؟! به خدا من امروز جلوی این ها آب شدم. باز دارین اشتباه چندسال پیش رو ادامه می دین ها. بالاخره کی باید بفهمه مردم نوکر باباش نیستن؟! کی یاد می گیره چه جوری رفتار کنه؟!

 

ثریا برای این که غائله را ختم کند، گفت: سحر کو؟بریم دیر شد.

 

پایین پیش محمده.

 

محمد؟! پس محمد همراهشان آمده بود؟ الان آن پایین دم در است؟! چقدر دلم می خواست بلند شوم و از پنجره پایین را ببینم، ولی می ترسیدم ازصدای تخت بفهمند که بیدارم.

 

دوباره با حرف های امیر که نمی دانم حس می کرد من بیدارم، یا با صدای بلند می گفت که بیدار شوم، حواسم متوجه حرف های او شد.

 

مادر جون، هی نگین با مردم خوب رفتار می کنه، به خدا اگه ناصر و مریم نبودن، این با این خلق و خویش نمی تونست اون مهد رو هم بچرخونه.من بچه که نیستم، اسمش اینه، ایشون مدیر اون جان ولی اصل قضیه گردن ناصر و مریم است. خوب آخه تا کی این هر کاری دلش می خواد بکنه و دیگران جورش را بکشند؟!بالاخره باید درست زندگی کردن رو یاد بگیره یا نه؟!

 

یک لحظه فکر کردم، همچو بیراه هم نمی گوید. واقعاًاگر ناصر و راهنمایی ها و تلاشش نبود و پشتکار و زحمت های مریم، من اصلاً از عهده برنمی آمدم. ولی من کی فکر کردم همه نوکر بابامند؟! چرا امیر این طور در موردم قضاوت می کرد؟!

 

ثریا گفت:

امیر جان، الان چه وقته این حرف هاس؟ از اون گذشته این ها که مربوط به مادر نمی شه. تو بعد با خود مهناز حرف بزن.

 

امیر کلافه گفت:

 

پس کی وقت این حرف هاس؟! به مامان می گم چون مقصرن.شما یک امروز خودتون رو جای من بگذارین ...

 

ثریا گفت:

 

ا ، امیر چرا حرف غیر منطقی می زنی؟ خوب مادر هم اونجا بود. مادر هم ناراحت شد. از آن گذشته، تو چرا خودتو جای اون نمی گذاری. تو چه می دونی توی سر اون چی گذشته؟ تازه حالا هم طوری نشده، خواهش می کنم ...

 

امیر حرفش را قطع کرد. اما دوباره ثریا با لحنی که هم رنگ خواهش داشت هم بازدارنده بود، گفت:

 

امیر خواهش کردم. زود باش بریم، دیر شد.

 

امیر عصبی گفت:

 

خوبه دیگه، مامان کم بود تو هم اضافه شدی.

 

بعد در را به هم زد و رفت. ثریا به مادر اصرار کرد که همراهشان برود.

 

ولی مادر گفت:

 

مادر جون، من دیروز آمدم. از قول من هم سلام برسون.ایشاالله فردا با مهناز می آم. چند روزه می خواد بیاد بیمارستان نمی شه، برین به سلامت.

 

پس محمد داشت با آن ها می رفت بیمارستان. چقدر دلم می خواست بدانم الان در چه حالی است؟ چه فکری می کند؟ از هجوم دوباره فکر چشم هایم باز شده بود و سرم داشت به دوران می افتاد. با خود می گفتم « شاید هم امیر راست میگه، چرا اخلاق من این جوریه؟ چرا هر کاری به مغزم خطور می کنه، بدون فکر، انجام میدم؟ خوب راست می گه، تا کی می شه خراب کاری های من را مامان ماست مالی کنه یا دوستهایم تحمل کنند؟! ولی من لوس نیستم! نه، فقط احمقم، دیوونه ام، ولی لوس نیستم. مثل همین امروز، اگه احمق نبودم، خوب یکخورده دندان سر جیگر می گذاشتم، نمی مردم که،حالا خبر مرگم اومدم بیرون، بازم اگه عقلم کم نبود، خوب می تونستم خفه خون بگیرم،ببینم چی می خواد بگه. نه این که اون حرف ها رو که اصلاً معلوم نبود از کجا آورده بودم مثل وروره جادو بگم ... اما خوب، اگه صبر می کردم و مثلاً اون می گفت: « من فقط می خواستم بگم به خاطر دوستی با امیر مجبوریم ارتباط داشته باشیم » یا یک همچین چیزی و یک جوری بهم می فهموند که مجبوره من رو ببینه و فکری توی سرش نیست،اون وقت چی؟! بدبخت، اون طوری که بدتر بود! آره، اون جوری دوباره اون تو رو پس زده بود و دیگه هر حرفی می زدی بی فایده بود. نه، این طوری بهتر شد. اون اگه خیال دیگه ای توی ذهنش بود که رفتارش اون جوری خشک نبود یا لحن حرف زدنش ... » بعد یاد حرف زدن و رفتارش افتادم.

چه کسی باورش می شد این همان محمد است؟! آن موقع که زنش بودم هم این طور نبود؟! حالا بعد از هشت سال چطور به خودش اجازه داد ...

 

در اتاق باز شد و مادر چشم های بازم رو دید. دیگر نمی شد خود را به خواب بزنم. پس سلام کردم و مادر با دلخوری جوابم را داد و گفت:

 

ساعت چهار و نیمه، پاشو یک چیزی بخور.

 

فکر کردم جای امیر خالی که دوباره جوش بیاورد. پاشدم. خسته و کوفته بودم. انگار تمام رگ و پی های بدنم درد می کرد و اوقاتم آن قدرتلخ و اخم هایم توی هم بود که مادر چیزی نگفت. اما چه فایده؟ توی سر من انگار هزارتا آدم با هم حرف می زدند، نظر می دادند، محکوم می کردند و تبرئه می کردند ...غوغایی که در درونم بود غیر قابل تحمل بود.

 

دو سه روز بعدی مثل مرغ سر کنده جان می کندم و پرپرمی زدم، اما بی حاصل. یاد حرف خانم جون افتادم که می گفت « چیزی زوری از خدا نبایدخواست » خدایا، نکند چون من به زور از تو خواستم برش گردانی، حالا داری چنین مجازاتم می کنی؟!

 

آن قدر توی سرم غوغا و جنجال بود که دیوانه ام می کردو از آن جا که با هیچ کس نمی توانستم حرف بزنم، انگار دردم چندین برابر شده بود.بعضی دردها هست که آدم حتی به صمیمی ترین کسانش نمی تواند بگوید. من حتی به مریم هم رویم نمی شد اعتراف کنم که هنوز عاشقانه محمد را دوست دارم و از طرفی تازه میفهمیدم که همان چند سال پیش هم اگر نرفته بود، شاید طاقت از دست می دادم و برای برگرداندنش دست به هر کاری می زدم.

 

بعد از آن نه سرکار حواسم جمع می شد نه توی خانه قرار و آرام داشتم، نه شب ها خواب. شب ها تا صبح درد معده و افکار پریشان و درهم وبرهم جانم را به لب می رساند و روزها خسته و کلافه بودم، نه حوصله کار داشتم نه این که کلمه ای با کسی حرف بزنم، درست مثل برج زهرمار، مدام یک دستم روی معده ام بود و یکی به سرم و به این ترتیب دو روز گذشت.

 

صبح دوشنبه بود. در حالی که درد ماهانه هم به ناراحتی هایم اضافه شده بود، با حالی زارتر از روزهای قبل و ناله کنان آماده میشدم که مادر گفت:خوب اگه حالت خوب نیست نرو. تلفن بزنم به مریم؟

دلم نمی خواست در خانه بمانم، توی محیط کار، لااقل گذران وقت را نمی فهمیدم.

گفتم: نه مامان، می رم، کار دارم.

 

مهناز، دوشنبه، دیگه رفتنمون صد در صده؟ من به علی بگم؟

 

بله، بلیت ها را امروز می گیرم، بهش بگین.

منظور مادر بلیت های مشهد بود. قرار بود هفته بعد دوسه روز به مشهد پیش علی برویم که هم مادر علی را دیده باشد، هم زیارت کرده باشد.

 

خداحافظ.

 

مادر، رسیدی زنگ بزن، دلم شور نزنه.

 

باشه، چشم.

 

دیرتر از معمول رسیدم. مریم که معلوم بود خیلی وقت است منتظر است، همان طور که پریا را می داد بغل من، گفت:

 

معلومه کجایی؟ خوبه دیروز بهت سفارش کردم صبح بایدبرم وزارت کار.

 

بعد همان طور که دور می شد، گفت:

 

غیر از شیر به پریا هیچی نده، اگر هم تب کرد، قطرهاش توی کیفه، دیروز واکسن زده، شاید تب کنه، خداحافظ.

بعد از چند روز، امروز انگار تازه پریا را می دیدم.بغلش کردم، از دیدن آن نگاه معصوم و خنده های قشنگش چه آرامشی به من دست می داد.حواسم به کلی متوجه پریا شد. با همه دردی که داشتم، همان طور که توی بغلم بود قدم می زدم و برایش لالایی می خواندم تا خوابش ببرد. خوابید و باز مرا با فکرهای مزخرفم تنها گذاشت. فکر این که می شد اگر من هم مثل همه آدم ها الان یک زندگی معمولی داشتم و یک بچه مثل این، که با در آغوش گرفتنش می شد همه غصه های عالم رافراموش کرد؟ فکر این که چند سال است توی برزخ اسیرم و تا کی باید اسیر بمانم،معلوم نیست! و این که هنوز بعد از هشت سال روح زخم خورده ام قدر راست نکرده و حالادوباره ...؟!

 

بالای سر پریا که مثل فرشته ای کوچولو به خواب رفته بود، نشسته بودم و در دریای طوفانی فکرهایم غوطه می خوردم، در حالی که دردی مثل مته توی کمرم و معده ام می پیچید. احساس کردم کمرم دارد سوراخ می شود. چشمم به ساعت خورد، یازده بود. « وای یادم رفت به مادر تلفن بزنم » اما تا خواستم بلندشوم، پریا گریه کنان بیدار شد. شیرش را درست کردم و کنارش زانو زدم. موهای خیس عرقش را کنار زدم و پیشانی صاف و سفیدش را بوسیدم و فکر کردم « لااقل تو، توی این دنیا می تونی منو از توی غرقاب فکرهای درهم و برهم، بیرون بیاری.» پریا با آرامش شروع به شیر خوردن کرد و من همان طور که قربان صدقه اش می رفتم، یک لحظه احساس کردم دیگر درد کمرم غیر قابل تحمل شده. در حالی که مثل پیرزن ها دستم را به کمرم می گرفتم با ناله از جا بلند شدم و فکر کردم باید مسکن بخورم. دیگر طاقت نداشتم.رویم را برگرداندم و چشمم به محمد افتاد که توی قاب در ایستاده و به چهار چوب تکیه داده بود. کی آمده بود؟

 

دیدنش آن قدر ناغافل بود و دور از ذهن و عجیب که مثل آن روز در خانه امیر، مغزم را از کار انداخته بود و زبانم بند آمده بود.

 

آرام گفت: سلام.

 

نتوانستم جواب بدهم. فقط روی مبل، کنار پریا ولوشدم. نزدیک شد، نگاهی به پریا که داشت شیر می خورد کرد و با لبخند پرسید:

 

دختر مریمه؟

 

مثل آدم های لال با چشم های از تعجب گرد شده، فقط سرم را تکان دادم.

 

گفت: چقدر قشنگه.

 

خم شد و دست هایش را بوسید. همین موقع مریم با عجله وارد شد و او هم بدتر از من خشکش زد. محمد اما، گرم و دوستانه، سلام و احوالپرسی کرد. مریم در حالی که به زور خودش را جمع و جور می کرد دائم نگاه پرسشگر و متعجبش از من به محمد و برعکس خیره می شد.

 

محمد گفت:

 

باید ببخشید مریم خانم، من باید با گل و شیرینی می اومدم. هم ازدواج، هم محل کار، هم این کوچولو. متاسفانه عجله داشتم ایشاالله فرصت بعدی.

 

بعد رو به من که هنوز گیج و مبهوت نگاه می کردم،گفت:

 

می شه یک لیوان آب به من بدی؟!

به سختی از جا بلند شدم. وقتی برگشتم، داشت از اتاق بیرون می آمد و از قیافه مریم فهمیدم، قضیه را، هر چه که بوده، به او گفته و ازقرار معلوم آب بهانه بود. آب را خورد، از مریم خداحافظی کرد و رو به من گفت:

 

بیرون منتظرم، فقط عجله کن.

با همه گیجی و بهت زدگی ام از این که هیچ برای رسمی حرف زدن سعی نمی کرد، احساس رضایت و خوشحالی کردم و سریع رو به مریم کردم که خودش بدون سوال گفت:

 

مهناز مثل این که مادر ثریا حالش خیلی بد شده، محمداومده ...

 

ناخودآگاه گفتم: مرده؟!

سرش را تکان داد و اضافه کرد: امیر گفته شناسنامه ش پیش توست.

 

وای خدایا، آخر هم نرفتم ملاقات. بی چاره ثریا.

 

یاد روز مرگ پدرم افتادم و این که ثریا غیر از این مادر کسی را نداشت و خودم که این قدر سر در گریبان بودم که این چند روز بالاخره نرفته بودم ملاقات. با خود گفتم الان ثریا چه حالی دارد؟ و من چطور توی صورتش نگاه کنم؟

 

بی اختیار اشکم سرازیر شد. یاد چهره مظلوم و دردکشیده زهرا خانم افتادم که با صدای مریم به خودم اومدم:

 

مهناز، زود باش، چرا همین طور وایسادی، محمد بیرون منتظره.

 

کیفم را برداشتم و خواستم با عجله بروم که باز گفت:شناسنامه روبرداشتی؟!

 

شناسنامه پیش من نبود. چون برای تعویض همراه شناسنامه های خودمان فرستاده بودم. فقط قبض پستخانه بود. قبض را برداشتم و دویدم.

 

مریم صدا زد:

 

به من زنگ بزن بگو تشییع چه موقع است تا منم بیام.

 

باشه، خداحافظ.

 

با عجله سوار ماشین شدم و محمد فوری حرکت کرد. چقدرمعذب بودم و فضای ماشین برایم سنگین بود. در حالی که دستم به کمرم بود که دردش داشت بی چاره ام می کرد، بدون این که به او نگاه کنم، پرسیدم:

 

کی فوت کرده؟

 

صبح.

 

ثریا می دونه؟!

 

نمی دونم، صبح که تلفن زدند، من و امیر رفتیم بیمارستان، چیزی بهش نگفتیم. الان هم سر راه امیر رفت دنبال مادر که با هم برن خونه. فکر می کنم دیگه تا حالا فهمیده.

 

فکر کردم، پس دیشب خانه امیر بوده. بدون این که به هم نگاه کنیم حرف می زدیم و من از لحن حرف زدنش نمی توانستم به افکارش پی ببرم ودر عین حال از حال و روز خودم، از درد بی درمانی که داشت دیوانه ام می کرد و ازیادآوری ثریا، اشک هایم بی اختیار می ریخت. دیگر درد از دست دادن را می شناختم ومی توانستم حس کنم که ثریا چه زجری می کشد و دلم می سوخت. من داغ مرگ خانم جون وپدرم را چشیده بودم و حالا از همدردی بود که اشک می ریختم. گریه می کردم و از دردبه خود می پیچیدم. او هم با قیافه ای درهم، روبرو را نگاه می کرد. یکدفعه ماشین رانگه داشت، بدون حرف پیاده شد و رفت و من توانستم برای چند لحظه با خیال راحت و صدای بلند گریه کنم.

 

واقعاً خودم هم نمی دانم آن روز برای چه کسی بیش ترگریه می کردم؟ برای خودم؟ برای ثریا؟ یا برای زهرا خانم؟ با صدای محمد که به پنجره کنار من می زد از جا پریدم. باز بدون حرف، یک لیوان آبمیوه و چند تا قرص به دستم داد و من یکدفعه گر گرفتم و بدنم داغ شد. برای چند لحظه همه چیز فراموشم شد و شوقی بی اندازه وجودم را پر کرد. همان قرصی بود که چند سال پیش وقتی دردهای ماهانه ام شروع می شد، می خوردم. هنوز به یاد دارد؟ خیس عرق شرم شدم. حالا دیگر شوهرم نبود.اصلاً از کجا فهمید؟! شاید خودش هم همین حس را داشت چون چند دقیقه بعد سوار ماشین شد. ولی من چه حالی بودم، دلم گرم شده بود و حس شیرین این که هنوز گوشه ذهن او جایی دارم، توی رگهایم جاری بود، خون گرم همان ده سال پیش. از خجالت رویم نشد تشکر کنم و بقیه راه در سکوت گذشت. سکوتی که حالا برایم شیرین بود و بعد از مدت ها حس میکردم کمی آرام گرفته ام. بالاخره به خانه امیر رسیدیم و صدای های های گریه و ضجه های ثریا دوباره به زمان حال برم گرداند و پاهایم را از رفتن نگه داشت.

 

با نگرانی در حالی که لب هایم را به دندان گرفته بودم، مردد ایستادم و محمد پشت سر من منتظر ایستاد. صدای جیغ های ثریا آن قدردلخراش بود که بدنم را لرزه ای عصبی گرفته بود و نمی توانستم قدم بردارم. دلم میخواست از کسی کمک بخواهم. بی اختیار و مستاصل و نگران و با چشم هایی پر از اشک به سمت محمد برگشتم، کلامی بینمان رد و بدل نشد. فقط چشمم به چشم هایش افتاد که باهمان نگاه هایی که به من آرامش می داد و قدم هایی را محکم می کرد، نگاهم کرد.انگار جان گرفتم، برگشتم و تند از پله ها بالا رفتم.

 

چه روز تلخ و سختی بود. تا به آن روز ثریا را اینقدر بی تاب و رنجور ندیده بودم. چنان از ته دل زار می زد و مادرش را صدا می کرد که دلم ریش می شد. آن روز فهمیدیم که ثریا دوباره باردار است و امیر کلافه و آشفته حال تمام سعی اش را برای آرام کردن ثریا می کرد.

 

کم کم خانه شلوغ تر شد و بالاخره تصمیم گرفتند، بدو ن این که به جواد خبر بدهند، همان روز زهرا خانم را دفن کنند. جواد یک ماه بود که ازطرف شرکت به هلند رفته بود. ثریا این قدر بی تابی می کرد که امیر تصمیم گرفت او راهم تشییع جنازه نبرد. طفلک ثریا، چقدر به مادر و امیر التماس کرد و بالاخره دل همه نرم شد.

 

هیچ وقت صحنه ای را که ثریا از مادرش خداحافظی میکرد فراموش نمی کنم. چقدر زار زد و التماس کرد که امیر بگذارد یک بار دیگر صورت مادرش را ببیند، ولی به دلیل حامله بودنش اجازه ندادند و امیر در حالی که خودش هم زار می زد، گوشه کفن را باز کرد تا ثریا بتواند دست های مادرش را ببوسد، ضجه های ثریا که زار زنان دست زهرا خانم را می بوسید، مرا یاد پدرم انداخت و این که حتی نتوانسته بودم از او خداحافظی کنم. از گرما، فشار روحی و اضطراب و گریه شدید حس کردم تمام توانم را دارم از دست می دهم. به ناچار سحر را که بغلم بود به مریم دادمو زانو زدم. انگار صداها توی گوشم می پیچید و لحظه به لحظه ضعیف تر می شد. فرزانه لیوانی آب قند به دستم داد و کمکم کرد از جا بلند شوم. سحر گریه می کرد و بغل کسی آرام نمی گرفت، اما من قدرت نداشتم بغلش کنم. فرزانه که خودش هم گریه می کرد جلوآمد و گفت: مهناز جان، سحر بدجور گریه می کنه. این بچه مریض می شه. اگه شما یک جابشینین، بغلش کنین، شاید آروم بگیره.

 

سرم را بلند کردم و سحر را دیدم که محمد سعی می کرد از امیر جدایش کند. فرزانه صدا زد و محمد همراه سحر که از بس گریه کرده بود به هقهق افتاده بود، آمد.

 

فرزانه گفت: بدینش به عمه ش، شاید آروم بگیره.

 

بی آن که نگاهم کند، از فرزانه پرسید: می تونه بغلش کنه؟

 

دستم را دراز کردم و سرم را تکان دادم.

 

 محمد باز رو به فرزانه گفت: برین توی سایه.هوا گرمه.

 

آن روز بالاخره هم ثریا کارش به بیمارستان کشید و هم سحر مریض شد. دکتر به ثریا اخطار کرد که اگر دقت نکند، بچه اش را سقط می کند، سحر هم گرما زده شده بود.

 

طفلک امیر پریشان حال و آشفته یکسره یا مشغول سحر بودکه آرام نمی گرفت یا ثریا که با خواهش و تمنا سعی داشت آرامش کند. چقدر آن چند روزاشک ریختم. گریه های ثریا آن قدر سوزناک و از ته دل بود که همه حتی غریبه ها متاثر می شدند و اشک می ریختند و من از همه بدبخت تر هم به حال خودم زار می زدم و هم به حال ثریا.

 

بعد از سال ها محمد نزدیکم بود و من لذت تلخ داشتن محمد در عین نداشتن را تجربه می کردم. نزدیکم بود، جلوی چشم هایم، ولی دور بود به وسعت حریم بین دو غریبه و من مجبور بودم مواظب رفتار و نگاهم باشم که به سمت او نچرخد، چون از او هم غیر از توجه توی ماشین دیگر توجهی ندیده بودم. زجر می کشیدم وخون گریه می کردم. او مرا نمی دید و من مجبور بودم که نادیده اش بگیرم و خونسرد ازکنارش بگذرم و باید اعتراف کنم آن روزها من بیش تر از زخم دل خودم بود و برای بیچارگی خودم که گریه می کردم، نه برای زهرا خانم. بی تفاوتی محمد، نگاه کنجکاو دیگران که می دانستم ما را زیر نظر دارند و زجری که خودم برای بی تفاوت بودن میکشیدم دلم را به آتش می کشید و به بهانه زهرا خانم، همپای ثریا اشک می ریختم.

 

من که سال ها فقط برای دیدن او پرپر زده بودم حالامی فهمیدم دیدن او بدون داشتنش، مثل ذره ذره مردن، چقدر طاقت فرساست. با این همه از تمام شدن این روزها و شروع شدن روزهای خفقان آور گذشته می ترسیدم. تنها ماندن با کابوس لعنتی آن هشت سال که حالا با دیدن دوباره اش مسلماً سخت تر هم بود، فشاردلهره و ترس از آینده و تردید، نفسم را می برید و من درمانده عقلم به جایی نمیرسید. به سختی ظاهرم را حفظ می کردم. چون با تمام آن احوال، دوست نداشتم در چشمش ذلیل باشم.

 

همه این زجرهای طاقت فرسا را به تاوان یک حماقت، یک ناپختگی که جوانی ام را مثل برف توی آفتاب از من گرفته بود، می کشیدم و راهی برای فرار به عقلم نمی رسید.

 

توی آن شلوغی و هنگامه عزا، هیچ کس خبر از مغز آشفته و پریشان من نداشت که چطور زیر فشار له می شدم. فرزانه و مرتضی آن جا بودند و تقریباً تمام کارها به عهده محمد بود. خانه شلوغ بود و مرتب عده ای برای تسلیت در رفت و آمد بودند و این میان چند تا از اقوام مادری ثریا از مشهد آمده بودند که پذیرایی مداوم از آن ها توی یک آپارتمان کوچک مشکل بود. گهگاه از شدت خستگی و سر وصدا حس می کردم سرم دارد منفجر می شود، اما چاره ای نبود. در میان مهمان ها فقط پیرمردی که اسمش سید جعفر و دایی زهرا خانم بود، خیلی به دردمان خورده بود. چون هم سحر خیلی به او علاقه پیدا کرده و سرش با او گرم بود هم دیگران به ملاحظه سن و سال سید جعفر، در رفت و آمد و سر و صدا کردن مراعات می کردند و من چقدر صورت نورانی ومهربانش را دوست داشتم. می گفتند سید مردی عارف و متدین است که خیلی ها توی شهرشان به او اعتقاد دارند و بعضی ها دوست دارند صیغه عقدشان را سید جعفر بخواند. برای همین امیر گهگاه که آخر شب ها فرصتی پیدا می کرد، سر به سر سید جعفر می گذاشت و پیرمرد که بار اول بود امیر را می دید، با چه محبتی جواب شوخی های امیر را می داد.یکی از همان شب ها بود که محمد و مرتضی و امیر همراه چند نفر از اقوام ثریا دور هم نشسته بودند و سید جعفر از پسرش پرسید:

 

آقا، بالاخره برای برگشتن بلیت گرفتی؟!

 

امیر مهلت نداد و گفت:

 

دایی جان، حالا چه عجله ای دارین، این همه راه اومدین، چند روز بیش تر بمونین خستگی تون در بره.

 

سید جعفر مظلوم و خندان گفت:

 

نه آقا، همین قدر هم زیادی زحمت دادم.

 

امیر به شوخی گفت:

 

حاج آقا می ترسین عروس و دامادها عاقد گیر نیارن؟!به خدا تازه ثواب هم داره، داماد دو روز هم دیرتر توی تله بیفته، دو روزه! شما را دعا می کنه.

 

سید جعفر گفت:

 

نه، این دفعه که نمی مونم. ولی محمد آقا قول داده منو برای عروسی اش دعوت کنه. ایشاالله اون وقت می آم ببینم برای دیرتر شدن دعا میکنه یا زودتر صیغه خوندن!

 

امیر با تعجب گفت: محمد قول داده؟! محمد غلط کرده،آن سر دنیا کجا؟ من و شما کجا؟

 

محمد با لبخند گفت: حالا کی گفته من اون جا می خوام زن بگیرم؟!

 

احساس کردم تمام خون تنم توی صورتم دوید. سینی چای را به امیر دادم و فوری تقریباً فرار کردم توی آشپزخانه. دردی که هستی آدم رابسوزاند و بخواهی از دیگران مخفی اش کنی، تازه لبخند هم بزنی، عذابش چند برابر میشود. یک آن فکر کردم کاش ازدواج کرده بود، کاش من ازدواج کرده بودم. کاش یک عاملی جبراً باعث می شد این شکنجه تمام شود، خسته شدم. چقدر این زجر را تحمل کنم؟ درد این که نتوانی حرف بزنی، نتوانی فریاد بزنی و آنچه دارد خفه ات می کند بیرون بریزی و آن وقت قیافه ظاهر و آرام هم داشته باشی، درد کمی نیست. نمی دانستم از وضع مسخره خودم بخندم یا گریه کنم. بعد از چند سال انتظار حالا به بهانه مرگ یک بنده خدا،نزدیکم بود بدون این که حتی جرئت کنم راحت نگاهش کنم، مثل یک غریبه. هجوم احساسهای مختلف وجودم را له می کرد. آخر حاصل این وضع چه بود؟! حاضر بودم باقی عمرم راهم همین طور سر کنم؟! نمی دانستم.

 

خدایا، چه نیرویی توی این وجود بود که مرا این طور اسیر کرده بود، قسمت اعظم جوانی ام را گرفته بود، همه افکارم و تمام زندگی ام را؟این چه رازی بود که این همه زجر نتوانسته بود بیزارم کند؟ چه باعث می شد این طور برده وار حتی به این شکل نزدیکش بودن هم راضی باشم و شکنجه هایی را که فرسوده ام می کرد تحمل کنم؟ خدایا، من احمق بودم یا مجنون؟ چرا وجودش به من آرامش می داد،حتی حالا که ندیده ام می گرفت؟ در رفتار او چه بود که به من اطمینان قلب می داد؟نمی دانم. شاید به این خاطر بود که برخلاف آن که همه فکر می کنند یک زن ممکن است عاشق پول یا ظاهر یا رفتار مرد شود، زن همیشه عاشق قدرت مرد می شود و در نهان وجودخودش نمی تواند به مردی عشق ورزد که به قدرتش ایمان ندارد. محمد مردی بود که این حس را که قدرت دارد، در من به وجود می آورد. قبولش داشتم و اعتقادم به این که هر تصمیمی می گیرد درست است، باعث اطمینان عمیق و قلبی ام به او می شد و همین مقهور و اسیرم می کرد. ولی آخر تا کی؟ تا کی می توانستم با یک فکر زندگی کنم؟! من بودم و آیندهای مبهم که با دیدن دوباره او تلخ تر از همیشه پیش چشمم مجسم می شد و گذشته ای که دوباره با شدت زنده شده بود.

 

با شکنجه ای مداوم روزها مثل برق گذشت و شب هفت زهراخانم رسید.

 

زمان کی به خاطر دل آدم ها از حرکت ایستاده که این بار بهخاطر دل بدبخت من بایستد؟

دالان بهشت قسمت چهل و هفتم

روز هفتم وقتی از مسجد برگشتیم،خانه پر از جمعیت بود و من که سرم به شدت درد می کرد از فکر این همه شلوغی که تاآخر شب ادامه داشت، کلافه و بی حوصله وارد هال شدم و چشمم به امیر افتاد. با سرسلام کردم و بی توجه خواستم توی آشپزخانه بروم که با اشاره دست امیر به آن طرف هال که مهندس ارجمند با همان نگاه های لعنتی اش سرپا ایستاده بود، نگاه کردم. یکدفعه دلم هری فرو ریخت. بی اختیار نگاهم در اطراف به دنبال محمد گشت و اصلاً نفهمیدم جواب تسلیت گویی اش را چطور دادم. خودم هم نمی دانم چرا می ترسیدم و وحشت داشتم مبادا محمد فکر کند بین من و او مسئله ای بوده است. از نگاه های پر از توجه و اشتیاق او چنان وحشت کرده بودم که انگار گناه نگاه او به گردن من است. آخر هنوز خاطره تلخ خسرو کاملاً توی ذهنم بود. چقدر بی چاره بودم، آن موقع که باید دست و دلم می لرزیدو عقلم می رسید، نفهم بودم، حالا که هیچ تعهدی نداشتم، می ترسیدم! از چه؟ خودم هم نمی دانستم. به هر حال دستپاچه جواب دادم و هراسان برگشتم و محمد را دیدم که پشت سرم، کنار در اتاق امیر ایستاده بود و من حتی جرئت نکردم به صورتش نگاه کنم. وتازه به خودم اعتراف کردم:«خر خودتی، پس موضوع فقط این نیست که نزدیکت باشه ودورادور او را ببینی! »

 

آن شب هم مثل بقیه روزهای قبل می گذشت و من نمیتوانم حالم را توصیف کنم. دلشوره و اضطرابی خفقان آور از این که این آخرین لحظه هایی است که این قدر به من نزدیک است و باز از فردا پریشانی است و انتظار و بیچارگی، دیوانه ام می کرد و از وحشت فردا، قلب بدبختم، انگار می خواست بایستد. ولی کو راه چاره؟

 

شب تا دیر وقت خانه پر از مهمان بود، ثریا که از سرخاک حالش بد شده بود، اواسط شب بدتر شد و امیر بردش به درمانگاه. بالاخره کم کم خانه خلوت شد و من به هر زحمتی بود توانستم سحر را بخوابانم. بعد از آن همه شلوغی،سکوت چقدر آرامش بخش بود. از اتاق بیرون آمدم، افکارم مغشوش و خسته بود و ازفشارهای عصبی مداوم تنم کوفته و خرد شده بود. دلم یک گوشه خلوت می خواست که به حال خودم و درماندگی هایم فکر کنم. محمد را ندیدم، کجا بود؟! یعنی رفته بود؟! « نه تا امیر برنگرده، نمی ره. »

در اتاق کار امیر را باز کردم و بی صدا وارد شدم.اتاقش پر از وسایل اضافی بود که به خاطر مراسم، آن جا انبار کرده بودند. در را آرام بستم، چراغ را روشن کردم و نفسم بند آمد.

 

محمد را دیدم که روی صندلی میز کار امیر نشسته، وسرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به خواب رفته. لرزه ای بی امان به جانم افتاده بود، دیدن ناگهانی او، ترس از این که بیدار شود و مرا ببیند و خودش یا بقیه این وارد شدن را عمدی بدانند. یکدفعه هزار جور فکر به مغزم هجوم آورده بود، ولی ناخودآگاه محو تماشای صورتش شده بودم.

 

صورت خسته ای که توی آن لباس مشکی، دوست داشتنی تربود و من در این مدت نتوانسته بودم، سیر نگاهش کنم.

 

بی اختیار به یاد شب عقدمان افتادم. این صورت چقدر با آن زمان فرق کرده بود. دیگر صورتش مردانه شده بود و به جوانی آن موقع نبود. چندتار سفید که روی شقیقه هایش پیدا شده بود همراه چند شکن کوچک کنار چشم هایش، صورتش را پخته تر و در عین حال به چشمم دوست داشتنی تر می کرد و سینه اش در حالی که آرام بالا و پایین می رفت به نظرم پهن تر از گذشته آمد. خدایا، کسی که زندگی من را زیرو رو کرده بود، همه چیز را از من گرفته، یا نمی دانم شاید، همه چیز به من داده بود، در چند قدمی ام بود، اما نمی توانستم صدایش کنم. دست هایی که روزی آرامش دنیارا برایم داشت، این جا بود و من حسرت زده اجازه لمس آن ها را نداشتم. خدایا، کسانیکه تو از بهشت منع کنی لااقل جای دلخوشی دارند، من احمق خودم بهشت را از خودم رانده بودم.

 

با تکان محمد که دست هایش را روی سینه در هم قلاب کرد، از جا پریدم و از قعر افکار درهم و برهم بیرون آمدم. خواستم فوری بیرون برم که یک آن احساس کردم از سرمای باد کولر که مستقیم روبرویش بود، سردش شده. با دلهره و ترس اولین چیزی که جلوی دستم بود، یعنی سجاده جانماز را برداشتم و پاورچین نزدیکش شدم، در حالی که از هیجان نفسم داشت بند می آمد. آرام خم شدم تا از این طرف میز بتوانم سجاده را رویش بندازم. ولی ریشه کنار سجاده به صورتش خورد و چشمش نیمه باز شد. تنم یخ زد. اگر حین دزدی مچم را گرفته بودند، حالم بهتر بود. ضربان قلبم آن قدر تند شده بود که ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم. نگاه محمد یکدفعه هشیار شد، خون توی تنم ایستاد. دهنم را باز کردم که حرفی بزنم، اما جز اصوات نامفهوم،چیزی نتوانستم بیان کنم. فایده نداشت. نمی توانستم حرف بزنم، رویم را برگرداندم وتقریباً به حالت دو، از اتاق فرار کردم. داشتم خفه می شدم. دلم می خواست فرار کنم.« خدایا، اگر الان کسی مرا ببیند، اصلاً خود او چه فکر می کند؟ » نه، نمی توانستم بمانم. کیفم را برداشتم و با عجله در را باز کردم که به خانه خودمان بروم. باید میرفتم، اما با امیر که زیر بغل ثریا را گرفته و به سمت بالا می آمدند برخورد کردم.امیر پرسان نگاهم کرد و من آشفته حال و دست و پا شکسته گفتم که دلم برای آنها شورافتاده، داشتم می رفتم دنبالشان. نگاهم را از امیر دزدیدم. مجبور شدم به ثریا کمک کنم و برگردم توی خانه. داشتم توضیح می دادم که مادر و سید جعفر و بقیه خواب هستند که در اتاق کار امیر باز شد. وای، قلبم انگار از حرکت ایستاد. جرئت نکردم حتی یک کم سرم را بالا بیاورم. می ترسیدم، از این که به چشم هایش نگاه کنم می ترسیدم. ازاین که تحقیر شوم و او با حقارت یا تمسخر یا حتی بی اعتنایی نگاهم کند، یا مثل همیشه نادیده ام بگیرد.

 

حالا با این وضع، هر کدام از این رفتارها دیوانه ام می کرد. طعم زهرآگین پس زده شدن را یک بار چشیده بودم، نمی خواستم دوباره تجربه اش کنم. همراه ثریا به اتاق خواب رفتم، در حالی که تنم از هیجان می لرزید، صدایش راشنیدم که گفت:

 

امیر، من دارم می رم.

 

امیر فوری از اتاق بیرون رفت و قلب من تیر کشید.

 

برای چی، این موقع شب کجا می ری؟

 

کار دارم، فردا می ری سر کار، یا خونه ای؟

 

امیر همچنان که برای نگه داشتنش اصرار می کرد، گفت:

 

نه، خونه ام.

 

صبح می آم، خداحافظ.

 

انگار کسی قلبم را می فشرد. رفتنش را بی اعتنایی به خودم می دیدم و احساس می کردم اگر چشمم به چشمش افتاده بود با تمسخر نگاهم می کرد.اگر نه، پس چرا رفت؟ آن هم بلافاصله بعد از این قضیه؟! او که تمام این شب ها اینجا بود؟ آن شب چه جانی کندم و تقریباً نتوانستم چشم روی هم بگذارم.

 

از این که آن کار احمقانه را کرده بودم، از این که مثل دختر بچه ها ترسیده و فرار کرده بودم، از این که او پی به احساسم برده باشد واین رفتن ناگهانی مخصوصاً به این دلیل باشد که مرا کوچک کند و به من بفهماند چه احساسی دارد، رنج می بردم. هیچ رنجی بدتر از رنج حقارت در مقابل کسی که آدم دوستش دارد، نیست و این رنج لعنتی آن شب دوباره تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و آزارم می داد. تا وقتی هوا روشن شد، با خودم کلنجار رفتم، توی سر خودم زدم، خودم رامحاکمه کردم و هر لحظه بیش تر از قبل عذاب کشیدم و مگر آن شب لعنتی صبح می شد؟!فکر این که الان دارد توی ذهنش به من می خندد، خردم می کرد. این قدر به خاطر اینکه احمقانه عنان عقل را از کف داده بودم، زجر کشیدم که صبح احساس می کردم تک تک استخوان هایم شکسته و خرد است.

 

بالاخره تصمیم گرفتم صبح قبل از این که بیاید، بروم.باید می رفتم. دیگر نمی توانستم با او روبرو شوم. از طرفی فکر مسافرت مشهد فردا را که می کردم، دیگر دلم می خواست جیغ بزنم، کی حالا حوصله مسافرت داشت؟! ولی کو چاره؟!

 

صبح زود، قبل از این که امیر و ثریا بیدار شوند،سردرد و مسافرت فردا را بهانه کردم، مادر را گذاشتم و راهی خانه شدم. نه، دیگر دلم نمی خواست با او روبرو شوم.

دالان بهشت قسمت چهل و هشتم

بعد از چند روز شلوغی و آن شب جهنمی، سکوت خانه مثل مرهمی بجا عمل می کرد، اگر افکار درهم و برهم می گذاشت که نفس تازه کنم. چقدر دلم برای خانه و اتاقم تنگ شده بود. کیفم را روی میز گذاشتم و چشمم به قاب خاتم محمدافتاد. یک لحظه دلم خواست زیر پایم لهش کنم، همان طور که او عذابم می داد و له میکرد، ولی پشیمان شدم. این یادگار آن محمد بود که دوستش داشتم، گناه این محمد که گردن قاب بی چاره نیست!

 

فکر کردم، خوب است به نرگس تلفن کنم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود و به او احتیاج داشتم، ولی یادم افتاد که الان نیمه شب آن هاست.خدایا، پس چه کار کنم؟ خوب است بروم سر کار؟ نه، حوصله کار هم نداشتم. بی حوصله وبی هدف بودم و نمی دانستم چه کار کنم؟ فقط دلم می خواست دیگر به محمد و غلطی که دیشب کرده بودم، فکر نکنم.

 

روی تخت دراز کشیدم و در دریای طوفانی ام غرق شدم،در حالی که با خودم شرط می کردم و می گفتم « دیگه حق نداری نه به او فکر کنی نه اسمش را بیاوری. هر چی لیلی و مجنون در آوردی بسه دیگه. مزدتم که گرفتی، دیگه دنبال چی می گردی؟. » آن قدر با خودم جنگیدم که تقریباً از خستگی بی هوش شدم ودیگر چیزی نفهمیدم.

 

مهناز، مهناز کجایی؟!

 

از خواب پریدم و چشمم به ساعت افتاد. دو بعد از ظهربود. چقدر خوابیده بودم.

 

این جام، مامان.

 

مادر با چهره ای که به نظرم شاد آمد و چشم هایی که نگاهشان برق خاصی داشت در آستانه در ایستاد و گفت:

 

خوابی؟ می دونی ساعت چنده؟! پاشو برایت غذا آوردم.ناهارت رو تا سرد نشده بخور که یک عالمه کار داریم.

 

کار داریم؟!

 

وا، یادت رفت، فردا دیگه!

 

از خوشحالی مادر خنده ام گرفته بود، با بی حالی گفتم:

 

من کارهامو بعداً می کنم. فعلاً می خوام برم حموم.حوصله ندارم کار کنم.

 

پاشو، حوصله ندارم، یعنی چه؟ هر وقت من مردم اینجوری عزا بگیر. این چه قیافه ای است به خودت گرفتی؟ زود باش غذایت سرد شد.

 

مامان جون، ما فردا ساعت هشت صبح می خواهیم بریم،این همه عجله برای چیه؟!

 

تا فردا، کلی کار داریم، ببین حالا بعد از عمری میخواهیم با دخترمون بریم مسافرت، چه خونی به دلمون می کنه.

 

فایده نداشت. بلند شدم و با تعجب دیدم مادر با عجله دارد خانه را مرتب و گردگیری می کند.

 

مامان مثل این که داریم می ریم مسافرت، این کارها دیگه برای چیه؟ دوباره تا برگردیم، همه جا پر از گرد می شه.

 

خونه باید تمیز باشه. تو برو به کار خودت برس. اون لباس سیاهم از تنت در بیار.

 

حیرت زده گفتم: چی؟! در بیارم؟!

 

آره، من جوون راه دور دارم، دلم بد می شه. توی مسافرت هم خوب نیست آدم سیاه تن کنه. ا، باز وایسادی که!

 

نه از حرف های مادر سر در می آورم نه از رفتارش، ولی آن قدر در خودم غرق بودم که حوصله دقیق شدن در دیگران را نداشتم و دلم می خواست درسکوت، به حال خودم باشم. برای همین حرف را ادامه ندادم. چند قاشق غذا خوردم وخواستم بروم به حمام که دیدم مادر برایم یک دست لباس از کمدم آورده و گفت:

 

مهناز، وقتی اومدی بیرون، اینو بپوش.

 

مامان، اصلاً معلومه امروز شما چتون شده؟

مادر فوری گفت: بله که معلومه، مادر نیستی که بفهمی،اگه بودی دیگه تعجب نمی کردی، زود باش برو دیگه.

 

نمی دانم شاید راست می گفت. مادر خوشحال و ذوق زده بود که فردا جگر گوشه اش را میبیند و من ماتم زده که آن را از دست داده بودم.

 

بهتر دیدم کلنجار نروم. به حمام پناه بردم و آب سرد،که برای اعصاب کوفته و تن خسته ام باعث آرامش بود. ولی باز هم مادر دست بردارنبود.

 

مهناز آمدی؟!

 

خدایا امروز چه به سر مادر آمده؟!

 

مادر دیگه چه خبره؟ من کاری ندارم بکنم.

 

حالا کاری نداری باید وایسی توی حموم؟ اومدیم و کسی آمد!

 

کی رو داریم که بیاد؟

 

من نمی دونم. زود باش بیا بیرون. اصلاً خودم می خوام برم حموم.

 

از حمام که بیرون آمدم، احساس آرامش و تازگی می کردم و کمی آرام تر شده بودم و در عین حال، کارهای عجیب مادر به نظرم عجیب تر آمد، روی میز، میوه چیده بود.

 

مامان، کسی قراره بیاد؟

به نظرم کمی دستپاچه آمد. فوری گفت: نه، خودمون که هستیم.

 

همان طور که به اتاقم می رفتم، شانه هایم را بالاانداختم و گفتم:

 

مواظب باشین عشق مادری کار دستتون نده، کارهاتون عجیب شده!

 

مامان با لبخندی مرموز گفت:

 

آدم که پیر می شه، همه چیزش عجیب می شه. حالا چرا وایسادی برو لباستو بپوش.

 

از کارهای مادر سر در نمی آوردم، معلوم نبود چرا اینقدر ذوق زده است. یعنی واقعاً به خاطر مسافرت فردا بود؟ خوش به حالش.

 

ضبط صوت را روشن کردم و آهنگی که بی نهایت دوست داشتم و در مواقع عادی معمولاً هر روز گوش می دادم، گذاشتم و صدایش را بلند کردم.همراه نوار، تک تک کلمات را با خودم زمزمه می کردم. مثل این بود که وصف حال خودم را می شنیدم. برای همین هیچ وقت از شنیدن این کاست خسته نمی شدم.

 

باز آی، باز آی، باز آی که تا به خود نیازم بینی

 

بیداری شب های درازم بینی

 

مامان در را باز کرد:

 

لباس پوشیدی؟! تو رو خدا این نوار رو خاموش کن. غم عالم، می آد توی دل آدم.

 

مامان جان، خواهش می کنم، شما در رو ببندین که صدایش نشنوین.

 

مگه تا حالا باز بود؟ فکر می کنی گوش هام کر شده؟

 

به روی خودم نیاوردم و ضبط همچنان با صدای بلند میخواند.

 

بر من در وصل بسته می دارد دوست

 دل را به جفا شکسته می دارد دوست

 

دوباره مادر در باز کرد: مهناز، صدای این رو کم کن.

 

در را بست و من باز به روی خودم نیاوردم. دلم میخواست با صدای بلند بشنوم و زمزمه کنان در آن غرق شوم.

 

بگذاشتی ام، غم تو نگذاشت مرا

 

حقا که غمت از تو وفادار تر است

 

روی تخت نشسته بودم، زانوهایم را بغل کرده بودم ودلم می خواست زار بزنم. چقدر این شعرها با حال و روز من سازگار بود.

 

چند ضربه به در خورد. فکر کردم دوباره مادرم است که می خواهد به صدای بلند ضبط اعتراض کند. با صدایی که سعی داشتم حرصش را مخفی کنم،بلند گفتم:

 

مامان، گفتم چشم، الان تموم می شه.

 

ولی دوباره چند ضربه به در خورد.

 

لجم گرفت، « این مامان هم چه روزی برای شوخی انتخاب کرده » ، عصبانی گفتم:

 

بفرمایید.

 

در باز شد. محمد بود و می پرسید:

 

می تونم بیام تو؟!

 

چه کسی باور می کرد؟ ماتم برده بود و انگار مغزم از کار افتاده باشد، فکر می کردم خواب می بینم. محمد؟ این جا؟ الان؟ چه کار داشت؟

 

دوباره پرسید: می تونم یا نه؟

 

فقط توانستم سرم را تکان بدهم و او وارد شد و در رابست.

 

کی آمده؟ چرا من نفهمیده بودم؟ اصلاً برای چه آمده بود؟

ضبط همچنان با صدای بلند می خواند و من بهت زده،خشکم زده بود و خیره به محمد بر جا مانده بودم.

 

 نگاهی به اطراف اتاق کرد و حتماً آباژور خودش،کتابخانه اش که کنار میز بود و قاب خاتمش را دید. بعد به میز تکیه داد و در حالیکه نیمرخش به طرف من بود و رویش به سمت پنجره، ایستاد.

 

احساس کردم صدای بلند ضبط، اعصابم را از آنچه هست،بیش تر مختل می کند، دستم را دراز کردم تا خاموشش کنم که گفت:

 

نه بگذار بخونه، کاست قشنگیه، من تا حالا اینو گوش نکرده بودم.

 

و همچنان آرام ایستاد.

 

خدایا، این جا چه کار داشت؟ شاید آمده بود خداحافظی کند؟ نکند در مورد دیشب می خواست چیزی بگوید؟ نکند با مادرم صحبت کرده بود؟ یعنی ممکن بود آن همه عجله مادر و رفتار غیر عادی اش به خاطر خبر داشتن از آمدن اوباشد؟ هزار جور فکر و سوال بی جواب توی ذهنم بود که داشت دیوانه ام می کرد. خدایا،من چه کرده بودم که مستحق این همه عذاب بودم؟ این همه مردن و زنده شدن؟ عذابی که پایانی نداشت، به کفاره یک اشتباه تا کی باید می مردم و زنده می شدم و دم نمی زدم؟دلشوره و اضطراب داشت از پا درم می آورد که رویش را به طرفم کرد و گفت:

 

می خوام برای آخرین بار چند کلمه باهات حرف بزنم.

 

نمی دانم، نمی توانم بگویم چه حالی داشتم. برایآخرین بار؟ منظورش از این کلمه چه بود؟ برای آخرین بار چه داشت که بگوید؟ ضربان قلبم از هراس چند برابر شده بود و از فشار وحشتی که نفسم را بند می آورد حال خفگی داشتم. توی مغزم فقط این کلمه دوران می کرد و گوشم را کر می کرد، « برای آخرینبار » خدایا، اگر طاقت نیاورم؟ اگر دوباره اختیار از دست بدهم و آنچه توی دلم استب یرون بریزم، چه؟! اصلاً شاید او هم پشیمان شده؟! شاید ... ولی نه!

 

از فشار بی امانی که به مغزم می آمد سرم داشت منفجر می شد. بی اختیار چشم هایم را بستم و دست هایم را به شقیقه هایم فشار دادم، تا به کمک آن ها کله ام را که اندازه یک کوه شده بود نگه دارم.

یکدفعه گفت: اگر خسته ای برم.

 

لحن صحبتش که به نظرم کنایه آمیز می آمد، پتک دیگری بر اعصاب کوفته ام شد. چشم هایم را باز کردم و منتظر ماندم. یک خورده صبر کرد و بعدگفت:

 

آن روز حرف هامون نیمه تموم ماند. حالا اگه دوستداری داد بزنی، بهتره اول داد هایت رو بزنی، بعد صحبت کنیم.

 

تمسخر کلامش جری ام می کرد.

 

با حرص گفتم: داد زدن های من اختیاری نیست، وقتی چیزی دادم رو در بیاره داد می زنم نه با برنامه قبلی، حالا می تونین بفرمایین.

 

از لرزشی که توی صدایم بود کلافه بودم.

 

گفت: می شه بپرسم چرا این قدر زود عصبانی می شی؟

 

نه!

 

چرا؟

 

برای این که می دونم که می دونین چرا؟

 

مخصوصاً رسمی حرف می زدم تا تلافی تمسخر و راحت حرف زدن او را که انگار با یک بچه حرف می زد، کرده باشم. احساس کردم لبخند کمرنگی ازصورتش گذشت و گفت:

 

خوب، شاید، بگذریم.

 

یکدفعه رویش را به من کرد و مستقیم توی چشم هایم خیره شد و با دقت و موشکافانه نگاهم کرد و پرسید:

 

آن روز با همه اون حرف ها که زدی، بالاخره نگفتی،چرا ازدواج نکردی.

 

طاقت نیاوردم، سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.چی می گفتم؟ آنچه واقعیت داشت، گفتنی نبود.

خودش دوباره شروع کرد: تا این جا گفته بودی که میترسی همه، مثل من نامرد باشن و قول بدن و بعد زیر قولشون بزنن. خوب بقیه اش؟!

 

به نظرم آمد ریشخندم می کند، حرف هایم را آن طورشمرده شمرده و کنایه آمیز می گفت و حرصم را در می آورد. عصبانی سرم را بلند کردم ودر حالی که دندان هایم بی اختیار به هم فشرده می شد، تمام خشمم را توی نگاهم ریختم و نگاهش کردم. از من چه می خواست؟ که اعتراف کنم دوستش دارم یا پشیمانم؟ ولی چرااین طور؟ چرا هر جوری دلش می خواست حرف می زد؟ و مرا گیج می کرد؟ از رفتارش سر درنمی آوردم و می ترسیدم باز مثل دفعه قبل، دهانم باز شود و غلطی که نباید، بکنم.

از انتظار خسته و عصبی گفت:

 

ببین، تو فقط عصبانی می شی، چیه؟ بازم می خوای دادبزنی؟ بزن ولی بگو، حرف بزن.

 

برای تو چه فرقی می کنه؟ بعد از این همه وقت اومدی که فقط اینو بپرسی؟ من نباید بدونم برای تو چه فرقی می کنه؟

 

از جایش بلند شد، چند قدم راه رفت و بعد یکدفعه عصبانی گفت:

 

تو نمی دونی؟ باور کنم که نمی دونی؟!

 

چطوری باید بدونم؟ از کجا؟ اصلاً تو خودت، چرا زن نگرفتی؟

 

با حرص و عصبی گفت: جواب منو بده، نه سوال خودمو جای جواب!

 

من هم با همان حرص گفتم: همون قدر که تو حق داری،منم حق دارم سوال کنم، ندارم؟!

 

می خوای لجبازی کنی، آره؟ بکن. آن قدر لجبازی کن که... اصلاً ...

 

حرفش را نیمه تمام گذاشت و با قدم های بلند به سمت در رفت و من از جا پریدم.

 

لحن پرخاشگر او، صدای بلند ضبط، حال خراب خودم، وحشت از رفتنش، حرص از رفتارش، خاطره تلخ رو گرداندنش که برای من کشنده بود و دوباره برایم زنده شده بود، مرا از جا به در برد، برافروخته فریاد زدم:

 

اصلاً به درک، نه؟!

ایستاد. رویش را برگرداند و دهانش را باز کرد، ولی آنچه نباید شود، شده بود، اختیارم را از دست داده بودم، فکر کردم، حالا که دارد میرود، بگذار لااقل حرف هایم را بزنم، این بار دیگر زیر آوار نمی مانم. فریاد می زدم و خودم نمی فهمیدم چه جوری تمام حرص و غصه ام را بیرون ریختم.

 

صدایم از خشم دو رگه شده بود و از بغض لرزان.

 

آره؟ به درک، همینو می خواستی بگی، نمی خواستی؟ بله،به درک، چرا نه؟! تو چی رو از دست دادی که برایت فرق کنه؟ منم بودم می گفتم به جهنم!

بغض راه گلویم را می بست، به دشواری و با صدای لرزان فریاد می زدم:

 

خیلی برایت مهمه بدونی چرا؟ برای این که نتونستم،برای این که سایه ت مثل بختک روی زندگیم افتاده بود. فکر می کنی، خیلی جوانمردی که بهم دست نزدی و بعد از اون همه وقت چون دختر بودم، رفتی پی زندگیت، نه؟! تو روح منو، جوونی منو و همه زندگیمو ازم گرفتی.

 

چانه ام لرزید و اشک هایم بی اختیار ریخت.

 

من یک بچه بودم. فقط شانزده سالم بود. تو برام ازمحبت گفتی از عشق گفتی و این که دوستم داری. منو از عالم بچگی کشیدی بیرون. بهترین سال های عمرمو با حرف هایی پر کردی که بقیه زندگیمو به آتیش کشید. دیگه نه بچه بودم نه یک دختر، نه یک زن، می فهمی؟! نه، نمی فهمی. نمی فهمی چقدر سخته بهترین سال های عمرت، یکی مدام توی گوشت بگه که عزیزی، تو رو با بند بند وجود به خودش وابسته کنه، بعد مثل یک آشغال بنداز دور، بی چاره و تنها با دردی توی دلت که برای هیچ کس نتونی بگی. فکر کردی خیلی مردی که به همه گفتی من گفتم، نه؟! نه، محمد آقا،مردانگی این بود که وایسی ببینی با خود من چه کار کردی؟! خیلی برایت مهمه بدونی چرا ازدواج نکردم؟! برای این که نتونستم برای این که هنوز ...

 

های های گریه امانم را برید، ولی آتشفشان که ازدرونم راه به بیرون باز کرده بود می خروشید و می غرید و آرام نمی گرفت.

 

زار زنان ادامه دادم:

 

واسه این که نتونستم فقط با جسمم با یک مرد دیگه زندگی کنم. تو اشتباه کردی که فکر کردی چون جسممم دختره، من آزادم. من بدبخت دیگه روحم یک دختر نبود. زن بدبختی بودم که عاشق ... عاشق یک مرد خود رای و خود پسند بود. زن بدبختی که نگاه مردهای دیگه برایش مثل خنچر بود و از تصور تماس مرد دیگه ای، حال مرگ بهش دست می داد ...

 

نفسم بند آمد و های های گریه نگذاشت دیگر حرف بزنم.چشمانم چنان پر از اشک بود که نمی توانستم صورتش را ببینم. رویم را برگرداندم وسرم را روی زانویم گذاشتم. یکدفعه دستم به زنجیر گردنم خورد. بی اختیار دست بردم و زنجیرش را از گردنم آوردم و پرت کردم به طرفش:

 

بیا بگیر، با این دروغ هات زندگی منو به آتیش کشیدی،حالا دیگه برو، دروغ هات رو بردار برای همیشه برو.

 

گریه ام چنان از ته دل بود که خودم دلم به حال خودم می سوخت.

چند لحظه طول کشید و بعد صدای بسته شدن در اتاق راشنیدم.

 

رفت. باز هم او بود که رفته بود. خدایا، چقدر بدبخت بودم. خشم فروکش کرده بود و عقل باز آمده بود و من از بس رنج کشیده بودم حال خفقان داشتم. دوباره بی حاصل خود را شکسته بودم. می خواستم خشمم را بر سر او خالی کنم و باز خودم زیر آوار مانده بودم. حالا دیگر مادرم هم بعد از این همه سال با فریادهای من از همه چیز با خبر شده بود. باز اشتباه کرده بودم، ماسک دروغی از چهره ام افتاده بود و از بی چارگی نمی دانستم باید چه کنم؟ دلم می خواست خودم را، محمد را و همه دنیا را به آتش بکشم. صدای باز و بسته شدن در، مثل باز و بسته شدن در جهنم قلبم را فرو ریخت. حتماً مادر بود. خدایا، حالا از این به بعد چه می کردم؟ سرم رابلند نکردم، تا اشک هایم را که مثل سیل فرو می ریخت نبیند.

 

مهناز؟!

 

سرم را بلند کردم. محمد بود. نرفته بود؟ خدایا،برگشته بود؟ باورم نمی شد.

 

مثل صاعقه زده ها، خشک شده بر جا ماندم. محمد برگشته بود؟!

 

با نگاهی که برایم آشنا بود و با لبخندی گرم نگاهم می کرد. با لحنی که قشنگ ترین آوای دنیا به گوش من بود، نرم و مهربان و آرام گفت:

 

هنوزم که این چشم های قشنگ دریای اشک است! فکر میکردم حالا که این قدر خوب سر دیگران داد می زنی، دیگه اشک هایت باید کم تر شده باشه،اشتباه کردم؟!

 

مثل مجسمه، حتی قدرت تفکر نداشتم، فقط همان طور اشکریزان نگاهش می کردم و او دوباره گفت:

 

گریه نکن. بسه خواهش می کنم. دیگه تموم شد. همه چیزتموم شد. تو اگه به جای لجبازی این ها رو زودتر گفته بودی، می دونی چقدر زودتر هردومون رو از برزخ نجات می دادی؟ می دونی اون وقت ممکن بود نامردها خیلی زودتر از نامردیشون خجالت بکشن.

 

انگار خواب می دیدم. محمد برگشته بود؟ نرفته بود؟ بامن این طوری حرف می زد؟ دوباره با همان لحن دوست داشتنی گفت:

 

خواهش کردم که گریه نکنی دیگه. فقط پاشو آماده شو،الان امیر و سید جعفر می آن.

 

با تحیر و گیج گفتم: امیر؟! سید جعفر؟!

 

سرش را تکان داد، جلوی پایم روی زمین نشست و بانگاهی که برای من از تمام شادی های دنیا شیرین تر بود، نگاهی عاشق و مهربان و گرم گفت:

 

آره، برای این که زن من، دوباره زن من بشه، باید سیدجعفر باشه، نباید؟! من بهش قول دادم که وقتی زن گرفتم، باشه. مگه اون شب نشنیدی؟!زنگ زدم الان با امیر می آن.

 

خدایا، من خواب نبودم؟ دوباره همراه لبخند، چشم هایم پر از اشک شد. اشک زلال شادی بی نهایت، اشک شوق و عشق و خوشبختی، اشک ناباوری و بهت. کابوس تمام شده بود؟ باور نداشتم، یعنی، من خواب نبودم؟ صدایش زدم، با صدایی لرزان و ضعیف:

 

محمد؟!

 

جون دلم.

 

نه واقعیت داشت. دلم می خواست تا آخر دنیا فقط آن چشم ها را نگاه کنم. چشم هایی که همه دنیای من بود، حالا می توانستم دوباره ببینمشان.

 

سید جعفر آمد و این بار صیغه عقد را در حالی میخواند که من قرآن بزرگ خانم جون را در دست داشتم. اشک هایم مثل باران می ریخت و دست هایم مثل بچه ها می لرزید. « بله » این بارم از عمق جان بود. ده سال گذشته بود و این بار دیگر بهای گنجی را که به دست می آوردم، پرداخته بودم. کابوس زندگی ام تمام شده بود، من دوباره همسر مردی می شدم که هیچ وقت از او جدا نشده بودم.

 

وقتی مادرم همراه امیر دستم را توی دست محمد گذاشت،گفت:

 

کاش بابایش و خانم جون هم الان بودند.

 

و با بغض ادامه داد: این بار دیگه برای همیشه سپردمش دست شما.

 

من با یادآوری پدرم و خانم جون بی اختیار سرم را روی سینه محمد گذاشتم و گریه کردم. روی سینه ستبری که پناه تن خسته و رنجورم بود و آغوشی که بعد از این همه سال هنوز گرمایش برایم آشنا بود.

 

محمد همان طور که مرا توی بغلش نگه داشته بود، درحالی که از مادر و امیر تشکر می کرد پرسید: چرا همه گریه می کنین؟ مهناز تقصیرتوست، اشک همه رو در آوردی.

 

و من تازه فهمیدم که امیر هم گریه می کند.

 

محمد معذرت خواهی می کرد: مادر، من نمی خواستم اینطوری و با همچین شرایطی ...

 

امیر حرفش را قطع کرد و با لحن شوخ همیشگی اش گفت:عیبی نداره، بلا هر وقت سر آدم بیاد تازه س. حالا اگه می خوای بری زود باش، شب شد.

 

مادر با تعجب پرسید: کجا؟!

 

امیر جواب داد: نمی دونم. مثل این که می خوان برن مسافرت.

 

در حالی که اشک هایم را پاک می کردم، پرسان به محمدنگاه کردم.

 

لبخندی زد و خم شد، صورت مادر را بوسید و گفت: یک مسافرت دو سه روزه. با اجازه شما می ریم و برمی گردیم.

 

بعد رو به من کرد و پرسید: نمی آی؟!

 

دستش را دراز کرد. حاضر بودم حتی جهنم هم با او بروم. دیگر بی او زندگی معنا نداشت. دستش را گرفتم که مادر یادآوری کرد: « نمیخوای با خودت چیزی ببری؟! » من انگار در خواب راه می رفتم، همراه مادر چمدان کوچکی بستم و راه افتادم. سید جعفر دعای خیری کرد و خداحافظی، بعد مادرم با قرآنی در دست جلو آمد. باز هر دو به گریه افتادیم. وقتی امیر برای بوسیدن در آغوشم گرفت، درحالی که خودش هم نم اشکی توی چشمش بود زیر گوشم، گفت:

می شه بپرسم حالا دیگه برای چی زر می زنی؟!

 

خنده ای از ته دل وجودم را پر کرد. راست می گفت، اشک شده بود قرین تمام لحظات خوش و تلخ زندگی ام.

 

هنوز باور نمی کردم. این من بودم؟ دوباره کنار او؟!

 

کجا می رفت، مهم نبود. مهم این بود که با من می رفت.شب سیاه بالاخره سحر شده بود و من این بار از خوشحالی ساکت بودم. فقط درد نیست کهگاهی چاره ای جز سکوت برای آن نیست، خوشبختی زیاد هم بعضی وقت ها آدم را ساکت میکند.

 

وقتی سوار ماشین شدم، مادر دم در، همچنان گریه میکرد و سید جعفر دعا می خواند و ما را نگاه می کرد. امیر بار دیگر صورتم را بوسید گفت: خوشبخت باشی فسقلی اخمو. محمد، حواست بهش باشه. فعلاً همین یکی واسه مادرم ونمونده.

 

محمد خندان پرسید: مگه تو حساب نیستی؟!

 

چرا، ولی نه ته تغاری ام نه یکی یکدونه. برین که ماهم بریم به بیمارستانمون برسیم.

 

هر دو با هم پرسیدیم: بیمارستان؟!

 

آره دیگه، الان که برم به ثریا بگم چی شده، دوباره باید ببرمشون زیر سرم.

 

هر سه خندان از هم جدا شدیم، محمد حرکت کرد. این خوشبختی ناگهانی، آن قدر غیر منتظره بود که بدنم، انگار گنجایش تحمل آن همه شادی را نداشت. در آن عصر تابستانی همه جا به نظرم زیبا بود و خیابان ها قشنگ و مردم شاد! از دیدنش سیر نمی شدم. در حالی که به ستون در تکیه داده بودم رو به محمدنشسته بودم و همه وجودم نگاه بود. یک لحظه رویش را به سمت من کرد، با همان نگاه پراز مهر و در عین حال مقتدر، با همان لبخند گرم که به من این حس شیرین را می داد که توی این دنیا و در کنار او هیچ کس، هیچ قدرتی نسبت به من ندارد. امنیت شیرینی که هر جانی با آن عمر دوباره پیدا می کند. کیمیای عشق واقعی که هستی آدم را می سوزاندو از نو صاحب زندگی می کند.

 

دستم را گرفت و زیر دستش روی دنده گذاشت و آرام شروع به صحبت کرد. صدایش قشنگ ترین صدای دنیا بود و من باز همان مهناز ده سال پیش، عاشق این صدا. منتها این بار نه تنها عاشق آهنگ صدا، عاشق تک تک کلماتی بودم که با همه وجود می شنیدم.

 

صدایی آرام، گرم، مردانه، نوازشگر، مهربان:

 

نمی دونم، واقعاً این هشت سال رنج لازم بود یا نه؟نمی دونم اسمش رو چی بگذارم؟ قسمت، تقدیر یا شاید هم تادیب. نمی دونم تقصیرکدوممون بیشتر بود. دیگه برایم مهم هم نیست که بدونم، چون بعد از این دیگه هیچوقت نمی خوام در موردش حرف بزنم. به نظرم این هشت سال تاوان، برای هر دومون کافی باشه و برای این که مجازاتی ابدی نبود، فقط باید خدا رو شکر کنیم. فقط می خوام بدونی که من نه بهت دروغ گفتم، نه زیر قولم زدم، نه خواستم نامردی کنم. اگه تو،اون هشت سال پیش هم فقط یک قدم به طرف من برداشته بودی، اگه نصف هم نه، فقط یک کلمه این حرف ها رو که امروز گفتی، اون زمان حتی بعد از طلاق گفته بودی، من برمیگشتم. ولی تو فقط لجبازی کردی و با سکوت، موافقتت رو با فکرها و تصمیم های من نشون دادی. بعد از رفتنم، خیلی صبر کردم. منتظر یک پیغام، یک حرف، یک تماس بودم، ولی تو هیچی نگفتی، هیچ کاری نکردی. نه جواب مادر این ها رو دادی، نه جواب تماس های زری و فاطمه رو و من مطمئن شدم که فکرهام درست بوده. باورم نمی شد تو قبول کنی طلاق بگیری، ولی ... مهناز، فقط تو بچه نبودی. مگه من چند سالم بود؟ چقدر تجربه داشتم؟چی از زندگی می دونستم؟ بعد از تو همیشه فکر می کردم، کجای کارم اشتباه بوده؟ کجاخطا کردم؟ توی انتخابم یا رفتار یا افکارم؟ اگه تو به قول خودت از شونزده سالگی من رو توی زندگیت حس کردی من از وقتی یک پسر هشت نه ساله بودم، دوستت داشتم. مهناز تومرد نیستی که حرف منو بفهمی، تو نمی دونی اون دو سالی که من با تو بودم، برای یک مرد، چه سنی است. فکر نکن، آسون از جسمت گذشتم. من نه یک مرد جا افتاده بودم، نه یک مرد مرتاض نه یک آدم مریض. در اوج جوونی فقط به خاطر ارزشی که تو و وجود تو و عشق تو برایم داشت، صبر کردم. تو هیچ وقت نفهمیدی چی رو توی وجود من شکستی و من چه زجری کشیدم. وقتی از دستت دادم. شکنجه این که اون جسمی که من یک روز ... حالاممکنه ...

ساکت شد، انگار او هنوز از گفتنش رنج می کشید و من از شنیدنش.

 

چند لحظه صبر کرد، بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

 

بعد از اون موضوع، آقا جون منو تحت فشار گذاشت که سپرده ای را که برام داده پس می گیره و مخارجم رو تقبل نمی کنه، تنها باری که من توی روی خانواده ام ایستادم، اون بار بود که مجبور شدم از خانواده ام برای یک مدت ببرم. هیچ می دونی که دقیقاً یک سال منو از درس عقب انداختی؟! وقتی با اون حال و روز از ایران رفتم تا یک سال مغزم درست کار نمی کرد. توی اون محیط غریب و خشک و ناآشنا، با اون وضع روحی. یک موقع به خودم اومدم که دیدم اگه تکون نخورم، یک مریض روحی تمام و کمالم و اون وقت بود که باز کتاب هام و درس نجاتم داد، همون ها که توازش متنفر بودی! بعد کم کم به خودم اومدم، برای انتقام هم شده سعی کردم ازت متنفرباشم. بهت دروغ نمی گم، حتی سعی کردم عاشق بشم و به یک نفر علاقه پیدا کنم ولی فایده نداشت. من توی وجود دیگران، دنبال تو می گشتم. برای همین خودم زود سرخورده می شدم و طرف مقابل عاصی می شد. بعد از دو سه سال، دیدم فایده نداره، نه فراموش میشی نه طرف نفرت. به خودم قبولوندم. خیلی خوب من ازت رنجیدم، ولی متنفر نیستم. پستو برایم یک خاطره باش و جایت توی قلبم، و خواستم برم دنبال زندگیم مثل اکثریت آدمهایی که می بینی و دارن زندگی می کنند. ولی بازم نشد. یک بار چشم هایم رو بستم وخودمو مجبور کردم و تا آستانه ازدواج هم رفتم، ولی نتونستم. در نهایت دیدم نمیتونم. با همه زجری که این فکر برام داشت، بالاخره تصمیم گرفتم برگردم تا یکجوری مطمئن بشم تو ازدواج کردی و از این بند خودمو نجات بدم. ولی اصلاً قصد نداشتم سراغ امیر بیام. تصمیمم این بود که یکجوری دورادور خبردار بشم که، اون طوری شد و امیراتفاقی ما رو دید و هنوز من توی هیجان دیدن دوباره امیر بودم که تو اومدی. وقتی دیدمت،مخصوصاً موقعی که اون طوری از حال رفتی، فهمیدم همه سعی ام برای این که تو روفراموش کنم و مربوط به گذشته ام باشی بیخود بود. این که تنها بودی، برام یک نعمتبی نهایت بود و تازه می فهمیدم اگر غیر از این بود و تنها نبودی چقدر داغون میشدم. ولی از رفتارت سر در نمی آوردم. نمی خواستم بفهمی توی وجود من چه خبره، نمیخواستم باز اشتباه کنم و تا از تو مطمئن نشدم، تو سر از احوالم در بیاری، ولی توفقط فرار می کردی، به من حتی امان نمی دادی بعد از هشت سال بفهمم که تو چه فرقی کردی. مخصوصاً اون روز توی ماشین، با اون فریاد هایت و نگاه های عصبانی و پر ازنفرت، احساس کردم دیگه هیچ وقت گذشته برنمی گرده. من دنبال چیزی توی وجود تو میگردم که دیگه اصلاً وجود نداره. تصمیم گرفتم برگردم، مطمئن شدم، اینی که تو حالا هستی رو دیگه نمی تونم دوست داشته باشم. اون مهنازی که من عاشقش بودم، حالا زنی سرکش و غریبه بود که دیگه نمی شناختم و تصمیم داشتم هر چه زودتر برم که اون روزناگهانی مجبور شدم بیام دنبالت. اون وقت بود که دوباره، وقتی از پشت سر نگاهم بهت افتاد که زانو زده بودی و با بچه مریم حرف می زدی، باز همون حس سرکش برگشت. وقتی دیدم از این که درد داری کلافه می شم و این حسی است که من به هیچ کس نتونستم داشته باشم. یا وقتی که سر خاک، حالت بد شده بود، از دیدن اشک هایت، درست مثل گذشته،کلافه شدم، یا وقتی سحر رو بهت دادم، یک لحظه از فکر این که اون می تونست بچه خود ما باشه. گذشته با همون شدت برام زنده شد و باز دیدم نمی تونم، قدرت ندارم برم. یا باید مال من بشی یا ازت متنفر بشم تا تکلیفم با خودم معلوم بشه و بتونم برم. مهناز نمی خوام اذیتت کنم، تمام این حرف هایی که می زنم فقط برای اینه که دلم می خوادهمه چیز رو بدونی تا بفهمی به من هم توی این چند سال چی گذشته. توی این مدت خیلی سعی کردم به زن دیگه ای علاقه پیدا کنم یا دیگران به من علاقه پیدا کردن ولی این حس تملک رو نسبت به هیچ کس نتونستم داشته باشم. این حس تعلق خاطر کامل و تملک روکه نهایت رضایت هر مردی از احساسش به یک زن می شه، من تنها به تو داشتم. اون روز که دم خونه امیر این ها مستاصل برگشتی و اون جوری نگاهم کردی قلبم انگار از جاکنده شد. حالتی که به غیر از تو در مورد هیچ کس نتونستم داشته باشم. توی چند روز بعدی هر چی توی احوال تو دقیق شدم، دیدم تو حتی از نگاه کردن هم فرار می کنی. تااین که دیشب که چشم هام رو باز کردم و دیدم داری یک چیزی می اندازی رویم، چشمات یک آن مچت رو باز کرد. دیشب تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده وادارت کنم حرف بزنی حتی اگه اونچه می گی چیزی باشه که نخوام بشنوم. دیشب تا صبح، راه رفتم و فکر کردم که یعنی واقعیت احساس تو اونه که من توی نگاهت دیشب دیدم یا رفتارهای دیگرت. صبح وقتی دیدم نیستی، اول مردد شدم، ولی بعد فکر کردم این طوری بهتره، حقیقت رو به امیر گفتم وبعد با مادر صحبت کردم و گفتم که می خوام باهات حرف بزنم. خودم مادر رو آوردم خونه و بعد رفتم یکی دو ساعت نشستم، فکر کردم تا هم به اعصاب خودم مسلط بشم، هم برای هرچی که ممکنه تو بگی، آماده باشم. خودمو برای همه چیز آماده کردم، غیر از اونچه توگفتی.

 

لبخندی شیرین زد و ادامه داد:

 

امروز وقتی توی اتاقت چشمم به اون وسایل خورد و بعدحرف هایت و آخر سر گردنبندت که دیدم هنوز توی گردنته، دلم می خواست بغلت کنم وسرتا پایت رو غرق بوسه کنم. این اون مهنازی بود که عاشقش بودم. خانم خوشگل من، من نه دروغ گفتم، نه زیر قول هایم زدم، نه خواستم نامردی کنم و تو رو آزار بدم، فقط از مهناز همیشه خود مهناز رو می خوام، صاف، پاک، بی غل و غش و دل نازک و البته فهمیده و با شعور. نه مهناز حسود و لجوج و سرکش کم عقل. تو تا حالا، ماه حسود و لجباز دیدی؟!

 

او حرف می زد و من در دریای عشق بی پایان کلام ووجودش گم می شدم و فکر می کردم: « خدایا، دل ها چه زجر احمقانه ای به خود تحمیل میکنند، فقط در اثر یک سوءتفاهم، غروری کاذب و لجبازی و نفهمی بیهوده. چه بسا قلبهایی که با حسرت زندگی کرده و ناکام از این دنیا رفته اند، فقط به خاطر یک حماقت یا ترس از حقارت یا نداشتن جسارت ابراز واقعیت یا حفظ غروری احمقانه. ما هر دو هشت سال قربانی یک اشتباه، یک خامی، یک سوءتفاهم و عدم درک درست شده بودیم و با حفظ غروری نابجا، افکار خود را، اعمال دیگری دانسته بودیم. و خدایا، اگر تو کمک نکرده بودی، شاید این کابوس لعنتی، دائمی بود و ما هم جزو همان بیچارگانی بودیم که بازجر زندگی می کنند و با حسرت از این دنیا می روند. »

 

فکر می کردم آن هشت سال، خواب وحشتناکی بوده که تمام شده و من هیچ وقت از محمد جدا نبوده ام.

 

عشق معجون غریبی است. همان قدر که می تواند کشنده باشد، قادر است اکسیر زندگی هم باشد و همان قدر که زجر مردان از عشق، نفس بر وخردکننده است خون گرمی که از آن توی رگ های آدم جاری می شود، زندگی دوباره ای است که جوان و پیر نمی شناسد و قلب آدم را، در هر سنی، ناخودآگاه در برابر خداوندی که خالق عشق است، خاضع می کند و شاکر. خدایی که در چشم به هم زدنی می تواند بدبختی هارا خوشبختی کند و زندگی ها را زیر و رو.

 

برای چند لحظه چشم هایم را روی هم گذاشتم تا از ته دل از خدا تشکر کنم، به خاطر محمد که زندگی ام بود و خدا دوباره زندگی ام را به من باز گردانده بود.

 

محمد فشار خفیفی به انگشت هایم داد و پرسید:

 

خسته شدی؟!

 

چشم هایم را باز کردم و نگاهش کردم: نه، داشتم فکرمی کردم.

 

رویش را برگرداند و برای یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد. دوباره دلم نمی خواست فقط بگویم، دوست داشتم فریاد بزنم که دوستش دارم. رویم را برگرداندم. خورشید داشت غروب می کرد و به نظر می آمد جاده در انتها به قلب خورشید می رسد. اما غروب دیگر برای من غمگین نبود! به قشنگی طلوع، شاد بود و زنده!من دوباره زنده شده بودم. فکر کردم، این جاده به کجا می رود؟ انگار مستقیم تا دل خورشید پیش می رفت و به آسمان وصل می شد.

آرام صدایش زدم: محمد؟!

جونم.

 

کجا می ریم؟!

 

رویش را برگرداند، دستم را فشرد و گفت: اون جا که قولش رو خیلی وقت پیش بهت داده بودم.

 

با خنده اضافه کرد: تا بدونی نامردها قول هاشون یادشون می مونه. فکر کن ببین یادت می آد.

 

به ذهنم فشار می آوردم ولی چیزی به یادم نمی آمد.

 

یادت نیست؟ ای بی معرفت!

 

پرسان نگاهش کردم و او شمرده و آرام گفت:

 

دالان بهشت.

 

و لبخندی گرم صورتش را پوشاند.

 

بی اختیار زمان و مکان فراموشم شد. از جا پریدم،لحظه ای به گردنش آویختم و گونه اش را بوسیدم، در حالی که از شعف و شادی آرزو میکردم آن لحظه تا ابد طول بکشد و آن جاده هیچ گاه تمام نشود. بعد از سال ها انتظاردوباره دست هایم دور بازویش حلقه شد و سرم با آرامشی بی نهایت به شانه اش تکیه کرد و به روبرو خیره شدم. دلم می خواست با صدایی که به گوش تمام دنیا برسد فریاد بزنم،تا مطمئن شوم، خواب نیستم و باور می کردم:

 

« این منم، خوشبخت ترین زن دنیا، که درتاریک و روشن جاده ای که به آسمان وصل می شود، در حالی که احساس می کنم خود بهشت را در کنار دارم، همراه نیمه دیگر وجودم به دالان بهشت می روم. »

 

ارزش وصل نداند مگر آزرده هجر    مانده آسوده بخسبد چو به منزل برسد  ..پایان...

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:44 | |